این پسر من نیست! | یادداشت سردبیر
اواخر سال 94 بود که از طریق یکی از دوستان متوجه شدم شهدای زینبیون زیادی برای تشییع و تدفین آوردهاند و خانوادههایشان از پاکستان برای وداع به ایران آمدهاند.
آن زمان تیپ زینبیون برخلاف فاطمیون خیلی شناختهشده نبود. به خاطر شرایط امنیتی که بر پاکستان حاکم بود و بعضا شنیده میشد که خانوادههای مدافعان حرم پاکستانی را اذیت کردهاند. حس کردم برای زینبیون باید کاری کنم!
به روحالله محقق که مدیر تولید شبکهی ولایت است، پیشنهاد دادم تا برای ضبط وداع خانوادههای تیپ زینبیون با شهدایشان برویم؛ گفتم شاید بشود از قصههایی که اتفاق میافتد، مستندی ساخت.
محقق گفت: «تفاقا ما یک آقای موسوی داریم که خودش برادر شهید مصطفی موسوی از تیپ فاطمیونه و داره مراسم وداع شهدای فاطمیون رو ضبط میکنه. باهاش هماهنگ شو تا با هم کار رو ضبط کنید.»
من هم با آقای موسوی هماهنگ کردم و حسابی با هم رفیق شدیم و خاطرات شهادت برادرش را هم برایم تعریف کرد. خاطراتش خیلی سوزناک بود!
با یکی دوتا تصویربردار کار را در بهشت معصومۀ سلامالله علیها قم شروع کردیم؛ در پنج کیلومتریِ اتوبان قم - تهران. مراسم وداع در حسینیه بهشت معصومه بود.
دقیق یادم هست که اولین روز کاری عصر چهارشنبهای بود و من برای اولین بار شهید را از نزدیک میدیدم؛ الان فهمیدم که تاریخ آن روز، 18 فروردین 95 بود.
مشغول تصویربرداری از مراسم وداع بودیم که آقای طباطبایی مسئول ایثارگران لشگر 17 علیبنابیطالب قم به من گفت: «بیا بریم سردخونه. یه خونواده شهید فاطمیون که پیکرش بعد یکسال برگشته، اومدن برای شناسایی شهیدشون.»
موضوع برایم جالب شد؛ اما دلم پیش شهدای زینبیون بود. چون خیالم راحت بود که تصویربردار دومی هم داشتیم که در حسینیه هست، همراه آقای طباطبایی شدم.
وارد سردخانهی بهشت معصومه شدیم که دوستان بسیجی آنجا پیکر شهدا را آماده میکردند. آنجا بود که متوجه شدم نام شهید، "مهدی جعفری" است. مشغول تصویربرداری از پیکر شدم که گفتند پدر شهید آمده و کسی که با پدر بر سر پیکر آمد، گفت که ایشان پدر شهید و همرزم شهید هم هستند.
آقای رسول جعفری، پدر شهید آمد و چهره پسر را دید بدون ذرهای تردید گفت که این پسر من است. پشت هم میگفت خوشا به سعادتش. میگفت از ما جلو زد. تعریف کرد بیست سال پیش وقتی از افغانستان آمدیم او را در بغل داشتم؛ نزدیک حرم امامرضا علیهالسلام داشتند شهید تشییع میکردند، چشمم که به گنبد امام رضا افتاد گفتم شهادت نصیب ما کن!
چهرهی شهید عوض شده و رنگ عوض کرده بود. ولی جنازه سالم سالم بود. چون یک سالی از عملیات بصریالحریر گذشته بود و تازه پیکر آمده بود.
آقای طباطبایی از پدر پرسید: «قابل شناسایی هست؟»
پدر گفت: «بله دقیقا.»
آقای طباطبایی گفت: «پس برو به خانواده شهید بگو بیایند.» پدر رفت و خانواده را که در حسینیه بهشت معصومه بودند با خودش آورد.
مادر که صورت پسر را دید شک کرد و نپذیرفت. میگفت موهای پسرم این رنگی نبود! به او گفتند: «موهاش بعد از یک سال تغییر رنگ داده.» گفت که پسرم روی ابروی سمت راستش یک شکستگی داشت. ولی این شهید روی ابروی سمت چپ یک شکستگی داشت.
محکم میگفت: «این پسر من نیست.»
با این شکِ مادرِ شهید، دو سه ساعت درگیری به وجود آمد. آقای طباطبایی با تماس با مدیر مرکز انتقال شهدا در تهران، متوجه شد که مهدی جعفری را با دی ان ای مادر شهید شناسایی کردهاند. گویا مهدی زخمی شده و در بیمارستانی در سوریه شهید شده و چون مدارکی نداشتند یک سال در سردخانه نگهداری کردند و برای همین پیکرش سالم مانده است.
پدر هم تایید کرد که مهدی زخمی شده بود و بعد از زخمی شدن دیگر کسی خبری از او نداشت. بیمارستانهای سوریه را گشته بودند اما پیدایش نکرده بودند.
پدر شهید تمام تلاشش را کرد تا مادر بپذیرد؛ چون معتقد بود این مهدی است.
عکسِ شهیدی که در تلفن همراه دختر شهید بود خیلی کمک کرد، چون ته ریشِ پیکر شهید مهدی جعفری دقیقا نشان میداد که خودش است.
در نهایت برای مادر اطمینان خاطر شد که پیکر شهید، پیکر مهدی اوست.
این گذشت تا آنکه نزدیکیهای ایام اربعین سال 96 در فضای مجازی متوجه شدم پدر مهدی جعفری در سوریه به شهادت رسیده و شد شهید رسول جعفری! با شنیدن خبر انگار تمام خاطراتم از آن روز برایم زنده شد و گریه امان نمیداد...
دیشب دوستی کتاب «این پسر من است»، نوشته سرکار خانم #ندا_رسولی را به من هدیه داد و خواندمش و دوباره خاطرات زنده شد؛ دیدم یک عکس از آن روز هم در آخر کتاب هست که حقیر را در حال تصویربرداری نشان میدهد.
چون به ایام شهادت پدر شهید نزدیک میشویم گفتم این خاطره خودم را اینجا بنویسم.
دربارهی کتاب هم باید بگویم بسیار روان نوشته شده و یکی از چیزهایی که در این کتاب برایم جذاب آمد، ترکیب درست و دقیق روایتهای مختلف از افراد متفاوت است؛ بدون اینکه دستاندازی در خواندن بیاندازد؛ هنر نویسنده در این زمینه قابل توجه و دقت است. و چون به روایتهای مستند علاقهی زیادی دارم به وفاداریِ خانم رسولی به وقایع مستند و استفاده به جا از تخیل در پیشبردن داستان کتاب آفرین میگویم.
دست مریزاد و خدا قوت ...