قصه آدمهایی که همه جا هستند | نقد کتاب «بی نام پدر»
گاهی اوقات بعضی از کتاب ها چنان طعم شیرینی دارند که تا مدت ها طعم خوبش زیر دندان باقی می ماند. این کتابِ شیرین لزوماً یک کتاب سرتاسر شاد با پایان خوش نیست. کتابی است که همه چیزش سر جای خودش قرار گرفته است. از انتخاب سوژه گرفته تا تکنیک و درونمایه. گاهی خود داستان فراموش می شود اما آن خاطرهی خوش باقی می ماند. در اینجور مواقع اسم نویسنده هم در ذهن ماندگار می شود. کنجکاوی و اشتیاق برای خواندن بقیهی کتاب های نویسنده فوران می کند. این حس برای من با مجموعه داستان «تفنگمو زمین نذار...» اثر سیدمیثم موسویان اتفاق افتاد. با اینکه تقریباً همهی داستان های مجموعه را فراموش کردم اما یادم هست که کتاب را با رضایت بستم. بنابراین بعد از انتشار کتاب «بی نام پدر» بی صبرانه منتظر خواندنش بودم. مخصوصاً بعد از اینکه کتاب نامزد جایزهی شهید اندرزگو شد. برایم مسلم شد که این کتاب هم عیار بالایی دارد. با اینکه تعداد غیرقابل شمارشی کتاب نخوانده دارم، به محض اینکه این کتاب به دستم رسید خواندنش را شروع کردم. کتاب از نظر من خوش خوان بود و در دو نشست خوانده شد. و اگر خواب اجازه می داد در یک نشست خوانده می شد. نثر روان و شروع خوب همان ابتدا من را به خودش جذب کرد:«سربازها لَندرُوِرَم را قبل از حرکت، خوب و تمیز شسته بودند. کنج و زاویه ها را با کنف نمدار، درز لاستیک های پهن سوزنی تیغ گون و کفی های زیر پای چرم را با دستمال ابریشمی یزدی و صابون مراغه سابیده بودند. طوری که وقتی در سایهی یک درخت صنوبر پیر گذاشتیمش و از سینهی تپه کچلی کشیدیمش بالا، برق تمیزی اش از آن بالا چشم را می زد. مثل همان روزی شده بود که در بندرعباس از روی عرشهی کشتی بخار انگلیسی، با طناب و تخته و سلام و صلوات پیاده اش کردیم. جاشوها و ملوان های سیاه سوخته و لاغر هندی، بدوبدو می کردند و ناخدای انگلیسی به زبان هندی سرشان مرتب داد می کشید» نویسنده با همین شروع و ادامهی آن غیر مستقیم هم دربارهی راوی اطلاعات ارائه کرده و هم دربارهی زمان داستان. راوی یک رتبه بالای نظامی دارد و زمان داستان زمانی است که هندوستان هنوز مستعمره انگلستان بوده. نویسنده خیلی زود تکلیف مخاطب را با داستان روشن می کند و مخاطب را به فضای داستان پرتاب می کند. داستان با ماجرای یک شکار آغاز می شود و همین شکار تا حد زیادی باعث شناساندن شخصیت اصلی داستان به خواننده می شود. یک سرهنگ نظام شاهنشاهی که همهی ماجراهای کتاب به نحوی به او مربوط می شوند؛ با اینکه تقریباً در نیمی از ماجراهای کتاب حضور ندارد و غایب است.
نویسنده برای روایت کتاب از چند راوی استفاده کرده است. اما هیچ کدام نقش روایت گر ندارند. گاهی به نظر می رسد که راوی ها با خودشان واگویه می-کنند.«اگر حلقه دست کسی باشد و عاشقش بشوی، یا باید بی خیالش بشوی یا تفنگ را برداری و گذاری روی سر صاحبش. مگر طرف یک هالوپشندی باشد مثل گروهبان. اینجا هم این کارها لازم نبود و من گذاشتم خان، این دستِ بازی را به نفع خودش تمام کند.» مخصوصاً که داستان با زمان مضارع پیش می رود. معمولاً کسی به صورت لحظه به لحظه وقایع را برای کسی روایت نمی کند.
در بعضی از فصل ها هم گویی راوی در حال مکالمه با یک مخاطب خاموش است. مخاطبی که راوی پاسخ سؤالات او را می دهد اما مخاطب صدای او را نمی شنود:« رشته کار از دستم درآمده... بله، فهمیدم که ربطی به موضوع ندارد... چشم، پیری است دیگر... همه چیز را قاطی زده ام... هی این طرف می پرم به آن طرف... هههه.... بعضی ها که پیر می شوند به ورور می افتند....»
استفاده از راوی های متعدد این حسن را دارد که مخاطب مثل راوی، اتفاق در حال وقوع را بدون واسطه درک می کند. اما یک عیب هم دارد و آن اینکه همذات-پنداری خواننده کم می شود. مخاطب تا بیاید با یکی از راوی ها یا شخصیت ها ارتباط برقرار کند راوی عوض می شود. مخصوصاً که داستان پر از سپیدخوانی است. نویسنده تا جایی که می توانسته در ارائه اطلاعات خست به خرج داده و بخشی از داستان را به عهده مخاطب گذاشته است. مخصوصاً درباره ماجراهای کردستان فرض را بر این گرفته که مخاطب درباره کل ماجرا اطلاعات دارد. البته با اینکه در داستان اطلاعات درباره کردستان کم است اما تا حدودی سررشته ماجرا مشخص است. یکی از دلایل این سپیدخوانی روایت پریشان است. روایت ها تقریباً به ترتیب وقوع اتفاقات روایت شده اند به جز یکی از فصل ها. اما فاصله بین این فصل ها خالی است. مخاطب باید پازل وار اتفاقات را کنار هم بچیند تا تصویر کلی از داستان را به دست بیاورد. تفکیک نکردن دیالوگ ها هم بیشتر باعث شده است که روایت پریشان به نظر برسد.«نزدیک شده و همچنان حرف می زند... خاروخاشاک زیادی جمع کرده... بلند می شود و از پائین صخره می گیرم و کی گذارم کنار لاشه پازن... صورتش سرخ شده و هس هس می کند، اما حرف می زند... چطور دوتا زدین قربان؟... نه احمق! یکی زدم، آن یکی به درد نمی خورد... قربان دوتاست! ملاحضه بفرمائید این یکی و آن دوتا.آن دومی حتی بی صاحب چاق تر است... اصل این شاخ است... نمی فهمد... قربان اصل کباب است، شاخ را که نمی شود خورد...» تفکیک نکردن دیالوگ ها از مونولوگ ها ابتکار نویسنده بوده و اگر کتاب با حواس جمع خوانده شود خللی در روند خواندن ایجاد نمی کند. اما بهتر بود که مرز میان دیالوگ و مونولوگ مشخص شود چون در بعضی مواقع که دو طرف صحبت هم پایه هستند تفکیک اینکه این دیالوگ از طرف چه کسی بوده مشکل می شود. نویسنده از نظر شخصیت پردازی هم موفق عمل کرده. شخصیت ها ویژگی های خصوصی برجسته دارند که آن ها را از هم متمایز می کند و به آن ها هویت می ببخشد.
کتاب سه لوکیشن متفاوت دارد. همدان، کردستان و تهران. اما هیچ تصویری از کردستان و همدان و تهران آن روزگار نداریم. گویا وقایع در خلأ اتفاق می افتند. حتی شاید لازم بود که ما کمی از زبان کردی و لهجه همدانی در داستان ببینیم. مخصوصاً که نویسنده داستان اصالتاً همدانی است و روی این لهجه تسلط دارد. استفاده حداقلی از زبان و لهجه کمک زیادی به فضاسازی کتاب می کند.
من شخصاً همه این تکنیک ها در نحوه روایت داستان را دوست داشتم. اما یک مسئله آزاردهنده در پیرنگ داستان آزاردهنده بود. نقش تصادف در شکل گیری ماجرا. من همیشه در کارگاه های داستان نویسی هنرجوها را از اتفاق تصادفی در داستان منع می کنم. در هر داستان بسته به حجم آن یک یا دو تصادف قابل اغماض است. شروع داستان با تصادف بلامانع است اما حل شدن گره های داستان به وسیله تصادف یعنی اینکه دست نویسنده خالی بوده و قادر نبوده داستان را با وقایع علت و معلولی پیش ببرد. داستان «بی نام پدر» از کهن الگوی رستم و سهراب بهره برده. بر اساس آن کهن الگو دیدار اتفاقی پدر و پسر در لحظه نبرد قابل قبول است اما اینکه همه آدم ها به طور تصادفی در همه جا سرراه هم قرار بگیرند و همین تصادف زمینه های تعالی و پیشرفت یا انتقام را فراهم کند نقص پیرنگ محسوب می-شود. و در نهایت یک سؤال بی جواب:« محمد چرا این همه به اهل بیت ارادت دارد؟ پسری از یک مادر اهل تسنن از یک پدر فاسد که شیر گربه خورده و در خانواده ای بزرگ شده که خیلی هم نام اهل بیت در آن خانه پررنگ نبوده.»
نویسنده کدهایی دراین باره ارائه داده اما چرا باید کسی با این شرایط نظرکرده بشود و تحت تأثیر کرامات یک شیخ قرار بگیرد؟