تلنگری برای فهم قرآن | جستاری درباره کتاب «محمد در تورات و انجیل»
کشمکش ظاهر و باطن دین، همواره در این سرزمین با حدت و شدت برقرار بوده، اما بعد از انقلاب سال 57 این ماجرا ابعاد عجیب و غریبی به خود گرفته است. نهاد دین در دوران پهلوی، حداقل در ظاهر، رو به ضعف نهاده بود و مظاهر مدرن زندگی با سرعتی چنان زیاد گسترش پیدا میکردند که به زعم اکثر نخبگان، دین با شتابی غیرقابل هضم برای جامعه در حال تبدیل شدن به مناسک شخصی بود. در آن شرایط که حکومت درصدد بود دین را در اشکال مختلف بستهبندی کند تا کارکردهای فرعی آن برخی از زخمهای مدرنیزاسیون خشن شاهنشاهی را التیام بخشد، پاسخِ بسیاری به این کشمکش، گزاره درست «هم این هم آن» بود. گفته میشد در تشیع، ظاهر و باطن از هم جدا نیستند و این دعواها مال این سرزمین نیست، این اختلافات اینجا خریدار ندارد و از این حرفها. این پاسخِ درست، بسیار به مذاق حکومت خوش میآمد چون در آن بستهبندیهای شیک دین که قرار بود برای ایران مدرن در نظر بگیرند، آنقدر تنوع وجود داشت که هم به تعداد کافی بسته خوشگل به حوزه علمیه رسمی برسد، و هم به آنها که تصوف و عرفان را میپسندیدند و علاقهمند به باطن بودند. به تعداد کافی بستههای شیک و پیک در نظر گرفته شده بود تا به همه داعیهداران ظاهر دین یا باطنش، هرچه دلشان میخواست، برسد. اما حضرت امام خمینی (ره) این وضعیت را به هم زد و زمین بازی را تغییر داد. کمتر به خاطرِ آن که خودش جامعِ فهم ظاهر و باطن دین بود و مصداق کاملی برای پاسخِ «هم این هم آن» محسوب میشد، و بیشتر بدان خاطر که با تفسیری سیاسی از دین، آن را بر سریر قدرت نشاند و از بستههای کوچکِ شیک دوره پهلوی بیرونش کشید. دیگر نمیشد جواب دوره پهلوی را تکرار کرد، که البته بسیاری سعی کردند آن کار را بکنند و نتیجه چندانی هم نگرفتند، آخر دین در موقعیت تنگ عمل قرار گرفته بود و آن پاسخ درست نظری، دردی را دوا نمیکرد. دین بر جایگاه قدرت نشسته بود و لاجرم عدهای اندک باید برای اکثریت متدیّنین و متشرّعین که هیچ، برای اغلب مردم ایران تصمیم میگرفتند. نمیشد به گفتن «هم این هم آن» اکتفا کرد، چون به گوش طرفهای دعوا، معنیِ «نه تو، فقط من» میداد. چه کسی است که در چنین معرکهای احساس تکلیف نکند و عرصه را به رقبا وا گذارد؟ شاهدمثالش در همان ابتدای انقلاب، تفسیر سوره حمد بود که حضرت امام (ره) آغاز کرده بود. او که مصداق اتمّ یگانگی ظاهر و باطن بود، خواست تا برخی مطالب را با عموم مردم در میان بگذارد، اما علما نمیتوانستند ساکت بنشینند تا همهچیز از دست برود! بعضیهاشان حتی تهدید کردند که اگر این برنامه ادامه پیدا کند، قیام خواهند کرد. خمینی کبیر هم که جز تکلیف به چیز دیگری نمیاندیشید، دانست که هنوز وقت خیلی چیزها نرسیده و زبان در کام کشید.
هرچند بعد از این، دیگر درون هیئت حاکمه مشکلی مشابه پیش نیامد، اما همه متوجه شدند که جنگ تازه آغاز شده و کسی حاضر نیست قدرت را به این راحتی رها کند، حتی اگر تا دمِ دمِ انقلاب احتیاط میکرده در راستای دین سیاسی یک سخن بالاشاره هم بیان نکند! اما این شکاف، چیزی نبود که به این راحتی بتوان بر آن سرپوش گذاشت و با شیوه حکومتداری مبتنی بر ماستمالی، کار را جلو برد. مگر چند نفر پیدا میشدند که اهلیت بیانِ این ادعا را داشته باشند که «دین هم ظاهر آن است هم باطن آن»، و در عمل سمت یک طرف نلغزند و دیگری را تباه بر جا نگذارند؟ این شد که کشمکشها مدام بیشتر شد و چالشها بالا گرفت. هر گروهی با هر موضعی که داشت، بازی را رها نمیکرد چون میدانست که باختن در این عرصه، نه تنها کنار رفتن از میدان مجادلات نظری، که در واقع جاماندن از اثرگذاری اجتماعی (و در نتیجه انزوای مطلق) است. پس همه سعی کردند چنگی به قدرت برسانند و حتی اگر شده با شعار و ژست دین غیرسیاسی، دامنِ دین سیاسی را رها نکنند! این بکشبکشها ادامه داشت تا در دهه هفتاد، با ترجمه گسترده مباحث مرتبط با معرفتشناسی جدید و ورود دینشناسی مدرن و وحیشناسی روشمند، آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید و سوال از باطن و ظاهر دین، به پرسشی اساسی در طبقه متوسط اجتماعی، و حتی میشود گفت به پرسشی ناموسی در جامعه بدل گشت. این آتش، آن نبود که به راحتی خاموش شود و دامن حاکمیت و مردم را نگیرد. خاموش شد بالاخره، اما به قیمت سوختن بخش اعظمی از سرمایه دینی ما و از دست رفتن بسیاری از افراد طبقه متوسط جامعه در سرگردانیِ یافتن پاسخ درست از نادرست و گیجیِ نیافتن جوابِ قطعیِ نهایی. بعد از آن، این دعوا مدام از میدانِ عمل در ایران معاصر کنار و کنارتر رفت تا جایی که برای عده زیادی، همان وضعی پیش آمد که پهلوی درصدد تثبیت آن بود. دین شخصی بماند در بستهبندیهای شیک به تعداد همه، از ظاهرگرای مطلق بگیر تا باطنگرای محض، هرکسی هم با دین خودش سرگرم باشد و آن قدر با آن ور برود که به کمال ارضای شخصی برسد! امروزه آنقدر این دین شخصی شده است که باز هم زمزمه پاسخِ درستِ «هم این هم آن» از همه طرف به گوش میرسد با این پیام ضمنی که «موسی به دین خود، عیسی به دین خود». جالب اینجاست که حاکمیت مدام بر طبل دین سیاسی میکوبد اما تقریباً همه میدانند که دین دیگر چندان سیاسی نیست و چیزی شده شبیه غول چراغ جادو، که نزد هرکسی شکلی دارد و چراغش به رنگی است!
یکی از اشتباهات بزرگی که در این مسیر چهلساله در نسبت با کشمکش ظاهر و باطن دین مرتکب شدهایم، دوری از ریشهها بوده است، که در حوزه متن دینی ما میشود زبان عربی. هرچند ادعامان گوش فلک را کر کرده، قرآن متن مرکزی جنگ و جدال ما قرار نگرفت و حتی روایات هم که به زبان عربی بیان میشدند، تنها به عنوان شاهدمثالهایی برای تثبیت مواضع ما به کار رفتند. کنار گذاشتن قرآن، یعنی به حاشیه راندن آن، که نزد برخی به معنای انکارش بود و برای عده دیگری به صورت تقدیس کاریکاتوری و فارغ از معنا جلوه گر شد، ما را از اصلِ حقیقتجویی در یافتن پاسخ سوالاتمان دور کرد و مشغولِ دعواهای قدرتطلبانهای نمود که تنها ظاهر دینی داشتند. از این رو ما که مدام قرآن میخوانیم، اصلاً با این کشمکش بنیادین مواجه نمیشویم و بر همان اعتقادات سستمان هستیم که بدویم. شاید ادعامان گوش بقیه و جهانیان و حتی فلک را کر کند، اما در حقیقت یک دین غیرسیاسی بستهبندی شده شیک برای خودمان جور کردهایم که به درد بازی قدرت میخورد، یا برای برکنار ماندن از نزاعهایی به کار میآید که موقعیت ما را در شبکه قدرت و ثروت جامعه به خطر میاندازد. انگار مسخ شدهایم و کلمات قرآن از پیش چشم ما میگذرند و هیچ متوجه شکاف عظیمی که در آن قرار داریم، نمیشویم. اما برای آنها که هنوز قلب پاکی دارند و فطرتشان کامل پوشانده نشده، رجوع به ریشهها میتواند بر سر دوراهیهای بزرگِ انتخابِ واقعاً دینمدارانه قرارشان بدهد و از ظلمات توهم، به نور تعقل هدایتشان کند. این ریشهها ممکن است در برخورد با متون مختلفی نمایان شود، بالاخص قرآن مجید.
برای این عده، احتمالاً مطالعه کتاب «محمد در تورات و انجیل»، چاپ انتشارات جمکران میتواند اتفاقی مهم را رقم بزند. این کتاب، به خاطر منظر خاصش، ناگهان ما را به ریشههای عربی و عبری دین برمیگرداند و شکافهای بزرگ شناخت دین و وحی را پیش چشم ما قرار میدهد. این شکافِ آشکار که از ابتدا تا انتهای کتاب، کامل و مرحله به مرحله نمایانده میشود، بنیاد سیاسی دین است. نمیشود کسی این کتاب را بخواند و وارد چالش سیاسی بودن (یا نبودن) اصل دین نشود. یا باید موضع نویسنده را بپذیرد و دین را اساساً سیاسی قبول کند، یا باید برای نگاه داشتن دین به مثابه امری غیرسیاسی نزد خویش، با چالشهای زیادی دست و پنجه نرم کند. باید به سوالات زیادی (در جهان شخصی خود) جواب بدهد تا بتواند منظری غیرسیاسی از وحی نزد خویش نگاه دارد. پروفسور عبدالاحد داوود مباحث را چنان پیش میبرد، که سوال از سیاسی بودن دین در هر موقف برای مخاطب پیش بیاید و تا انتهای کتاب رهایش نکند. او که خود پیشتر اسقف سابق کاتولیک بوده و بنیامین کلدانی نام داشته است، پس از اختیار اسلام مقالاتی را به نگارش درآورده تا نشان دهد که حضرت محمد (ص)، همان موعود عهدین است و هیچ راه دیگری برای یافتن فردی دیگر که جایگزین او شود وجود ندارد، مگر مغالطه یا فرافکنی یا تشبّثات دیگر.
از طرف دیگر، کتاب موضع مهمی هم نسبت به شکافی که از آن صحبت کردیم دارد، که کمتر در مباحث مستقیم آن دیده میشود، و بیشتر در ساختار کتاب و نحوه مواجههاش با متون حضور دارد. پروفسور عبدالاحد داوود وارد دعوای ظاهر و باطن دین نمیشود، اما به وضوح در موضعِ «هم این هم آن» میایستد، بدون آنکه در دامِ دینشناسی غیرسیاسی بیفتد. یعنی بدون آن که موقعیتِ دعوای قدرت را رها بکند و به گوشه انزوا بخزد، همزمان از دوگانه ظاهر و باطن دین درمیگذرد و بر قله «هم این هم آن» حقیقی میایستد. نه باج میدهد، نه حقیقت دین را کتمان میکند. بدون آنکه ظاهرگرایی را تأیید کند، بر اصالت متون عبریِ یهودیان صحه میگذارد، و البته کوشش دستگاهِ عظیم تحریفی آنها را هم در پوشاندن حقیقت مذمت میکند. با تأکید بر باطن در متون مورد اهتمام یهودیان، از دام ظاهرگرایی رها میشود و غیرمستقیم بر این اتحاد تأکید میورزد. از آن طرف با موشکافیِ ادعاهای متعدد کلیسا، باطنگرایی ثالوثپرستان را تمهید نظامیافته ایشان برای تحریف متن مقدس معرفی مینماید و سعی میکند مشتشان را حینِ حقیقتپوشی سامانیافته وا بکند. توجه به ظاهر در برخورد با مسیحیانِ مدعیِ معنی و باطن، به نویسنده این امکان را میدهد که دین را از دامِ غیرسیاسی رومگرایی نجات داده و مانع آن شود که مسیحیت بیش از این، بازیچه اهالی قدرت گردد. اما همانطور که گفته شد، کار اصلی و اصیل او در رابطه با ظاهر و باطن دین، توجه خاصش به تأویل متن، نه به عنوان راهی برای بیاثر کردن دال و مدلولهای آن، بلکه اتفاقاً به عنوان تنها روشِ درست فهمِ خود متون مقدس است. او در طول کتاب به ما نشان میدهد که چهطور فهم ظاهر متن دینی نیازمند شناخت زبانهای باستانی و توانایی کامل در برخورد با متون مقدس است، و تا این ممارست وجود نداشته باشد، معنای ظاهر کتب مقدس هم در دسترس ما قرار نمیگیرد. اما جالب اینجاست که در خلال فهم ظاهر متن مقدس، باطن آن هم تا حدی بر ما مکشوف میشود و پردههایی از پیش چشم ما کنار میرود. آنچه در این مقالات توسط اسقف بنیامین کلدانی «اجرا» میشود، دقیقاً همان کارِ مد نظر فیلسوفان علاقهمند به هنرمنوتیک است، که نظریاتشان در دهه هفتاد وارد جدالهای دینشناسانه ما شد اما در عمل کمکی به فهم قرآن نکرد. تأویل متن، نه ابزاری در اختیار باطنگرایان، که تنها راهِ فهم ظاهر و باطن دین به صورت توأمان است. ما هم اگر میخواهیم که در مسیر احیای خوانش اسلام از نوع انقلابی سال 57 گام برداریم، باید پا در مسیرِ این کتاب بگذاریم و بر ریشه دین یعنی قرآن متمرکز شویم؛ که البته باید بدانیم شرط اول سخن گفتن درباره قرآن دانش است، لااقل درباره زبان عربی (و احتملاً برخی زبانهای دیگر)، نمیتوان با حدس و گمان و ظن چیزی از قرآن متوجه شد. البته شرط تقوا، و شروط دیگر هم سر جایشان قرار دارد، که در اینجا موضوع سخن ما نیست.