به خال سیاه عربی اعتماد کنید | جستاری درباره کتاب «خال سیاه عربی»
الأن که نشستهام مقابل صفحۀ سفید باید حداقل هزار کلمه از صد هزار کلمهای را بنویسم که ماههاست توی سرم میچرخد و قرار است تمام که شد جلد بخورد و برود بنشیند بغل آن شش تای دیگر. اما «خال سیاه عربی» را همین حالا تمام کردهام و وسوسۀ نوشتنش رهایم نمیکند. این نوشتن هم قرار بود بشود یک کپشن برای یک پست، اما هی کلمهها و جملهها کش آمدند. اهل سریالی نوشتن هم نیستم؛ ادامه در پست بعد مثلاً. خواندنش را هم دوست ندارم، حالا هی منتظر بنشینم ببینم پست بعد قرار است چه گلی به سرمان بزند. نشستم روبهروی صفحۀ سفید و حالا اینجا دارید این نوشته را میخوانید.
تازگیها یک عادتی افتاده به جانم که موقع نوشتن از یک کتاب هی کتابهای قبلی نویسنده جلوی چشمم رژه میروند؛ مثلاً همین «پریدخت». از همان اولش مشکوک بودم به آن، اما وسوسۀ خواندنش رهایم نمیکرد، آنقدر که هی تجدید چاپ میشد؛ گرچه به تجدید چاپها هم بیاعتمادم. شک و وسوسه یک راه میانه، جلوی پایم گذاشت. کتاب را امانت گرفتم. اشتباه نکرده بودم. کتاب، آنی نبود که باید باشد. یک جمله دربارهاش نوشتم. خیلیها خوششان آمد؛ «غزل منثور» نه چیزی بیشتر. و خودمانیم این غزل منثور به خاطر خودش نبود که میفروخت، به خاطر نویسندهاش بود. این کتاب اگر کتاب یک هنرپیشه یا یک مجری تلویزیون بود، حتماً بابتش حرص میخوردم، اما اینبار میگفتم: «نوش جونش... حامد عسکری با کلمه معروف شده.» تعارف که نداریم کسی که با شعر و کلمه زندگی کرده باشد، جملههایش همه خواندنی میشوند؛ چه یک کپشن باشد، یا یک ستون روزنامه. برای همین از همان اولِ اولش میدانستم که «خال سیاه عربی» را خواهم خواند. تا فهمیدم اینترنتی جشن امضا برایش گرفتهاند، رفتم توی سایت و کتاب را سفارش دادم. بعد فهمیدم که پیشفروش بوده و خورد توی ذوقم. یک جورهایی حس گول خوردن پیدا کردم. با این همه کتاب نخوانده، حالا کتاب پیشخرید کردنت چه بود؟ اما کتاب زود رسید. باید میرفت ته صف، اما تورقش کردم و صفحه اول را خواندم. صفحه اول من را با خودش کشید و برد. دو تا مقدمهطور بود. ماجراهایی که اشک به چشمم نشاند؛ جایی که مادر، مأمور خداوند میشود برای پاکنویس کردن دفتر ریاضی و جایی که بیبی حج ندیده چشم از دنیا فرو میبندد. یا آنجا که با دوربین قرمز روحم پرت میشود به روزهایی که من هم یکی از همین دوربین قرمزها داشتم. یک حلقه فیلم که با هر دکمه یک تصویر نشانت میداد. از زمزم و طواف گرفته تا سعی و عرفات. آنوقتهایی که چیزی به اسم سرچ نمیشناختیم تا با تایپ یک جمله هزاران تصویر جلوی چشممان صف بکشد. این مقدمهها را دوست دارم. آنقدر که دوست دارم همه کتاب بشود مقدمه.
ولی به قول نویسنده «تقریباً سفر دارد آغاز میشود». یک بار با دوست نویسندهای دربارۀ یک سفرنامۀ اربعین صحبت میکردیم. بحثمان رسید به اینجا که اینها هیچکدام سفرنامه نیستند. سفرنامه ویژگیهایی زیادی دارد که هیچکدام از این کتابها از آن بهره نبردهاند. اکثر سفرنامههایی که من خواندم از آنجایی شروع میشود که پول نداشتیم و پول جور شد و چه کردیم و کجا رفتیم. نه فضا را توصیف میکنند، نه به جغرافیا و تاریخ محل اشاره میکنند و نه به عوامل سیاسی اقتصادی توجه میکنند. تفاوتها را شرح نمیدهند. آدمها را هم آنطور که باید نمیبینند. نه در سفرنامۀ اربعین و نه در سفرنامههای دیگر. شاید خیلی از ما، خودمان اطلاعات زیادی داشته باشیم، اما سفرنامهها قرار است بمانند برای نسلهای بعدی که بخوانند و ببینند. خیلیهایشان روزنوشتهایی است که حتی زبان زیبایی ندارند.
«خال سیاه عربی» اما زبان زیبایی دارد؛ جاندار و حسدار. یک جوری که میخکوبت میکند. وقتی قلم در دست شاعر باشد، جملات به خودی خود، خواندنی میشوند؛ وزن جملات، انتخاب کلمات، بدیع بودن عبارات. قبل از خواندن کتاب، دوستی گفت: «کتاب، کتابِ خوبی نیست. همهاش دلنوشته است. اگر دلنوشته دوست داری بخون.» دلنوشته دوست ندارم، اما خواندم. مقدمههایش هم که خوب بودند. بعد از مقدمه رسیدیم به همان جایی که «نه پول داشتم نه قصد سفر»؛ مثل همان سفرنامههای کربلا. خوب اگر در ادامۀ این جملات اتفاقی بیفتد که اشک به پشت پلک هجوم بیاورد، میشود دلنوشته؟
دلنوشته که نیست، اما از شما چه پنهان خیلی سفرنامه هم نیست؛ حداقل بخش مدینهاش نیست. وقایع به ترتیب و بیتوالی نوشته شده. انگار نویسنده از هرجایی که عشقش کشیده نوشته. قشنگ نوشته، اما یک جوری نیست که عطش من را از مدینه سیراب کند. توی مدینه پرسه نزده تا کوچهپسکوچههای مدینه را برایم به تصویر بکشد. انگار که خیال کرده منِ خواننده پیش از او بقیع را دیدهام و خودم میدانم کجا به کجاست. من از بقیع چه دیدهام جز یک نرده و چند قبرِ خاکی. مسجدها هم همین طور. تصاویر بدون جزئیات هستند. مدینه را آنقدر که باید نمیبینم. حتی پیشتر از مدینه نمیدانم این گروه چند نفرهای که برای ساخت مستند سفر کردهاند با کاروانی همراه شدهاند یا خودشان برای خودشان یک گروه هستند. اصلاً همین مسافرِ ما که چند روز قبل از سفر از رفتنش باخبر شده آیا آموزش دیده یا آموزش سر خود بوده؟ بالأخره حج آدابی دارد و چیزهایی را باید قبل از سفر دانست. سؤالهایی هست که تا آخر سفر هم پاسخی به آنها داده نمیشود. اما بعضی اتفاقات هستند که دود از سر بلند میکنند؛ مثل دستگیری نویسنده به خاطر عکاسی از بقیع یا کلید در دست گرفتن و باز کردن در مسجدالنبی. روایتهای ناب و دسته اول که خودشان مایۀ پر و پیمان برای یک داستان جذاب هستند. یک وقتی داستانش را نوشتم، بدانید از اینجا الهام گرفتم.
در مکه اوضاع فرق میکند. انگار موتور شاعرِ نویسنده تازه روشن شده باشد. تصاویر شفافتر و گویاتر هستند. گویا تازه چشم به جزئیات باز کرده. در کنار مکۀ امروز سری هم به تاریخ میزند. در مکه چیزهای بیشتری میبینیم. چیزی بیشتر از آن چیزی که یک حاجی میبیند. آشپزخانهای که غذای حجاج را طبخ میکند و موزهای که شبیه موزه نیست و... .کعبه و صفا و مروه را با چشم میبینم؛ و همۀ مکه را. اما فقط دیدن نیست که کتاب را خواندنی کرده. مکه و مدینهای که با کلمات ناب به تصویر کشیده میشوند و من مدام زیر جملات خط میکشم؛ مثلاً «بقیع خاک پوک و تردی دارد. باران بزند گل میشود. ورِ کشاورززادۀ ذهنم میگوید: «این همه برای کبوترها گندم میریزند، چرا سبز نمیشود؟ چرا بقیع گندمزار نمیشود؟!» «سیدالشهدا یک مشت نمک توی حنجرۀ حیدر ریخته. بس که سوزناک میخواند. بقیع بیروضه نمیشد. روضهخوان را هم حالا انگار خود صاحبان این سرزمین فرستادهاند» « هنوز خورشید خیلی گیسوان گندمیاش را روی شانههای مدینه شلال نکرده. رنگارنگ مسلمان دارند میروند سمت هتلهایشان» «توی مدینه اما قصه فرق میکند. هرکس را بخواهی صدا کنی و اسمش را ندانی، میگویی محمد. یعنی توی مدینه بلند بگویی محمد، همه سر برمیگردانند و فکر میکنند با اویی» «خدایا امتحانهای ما را از جاهایی که هنوز درس ندادهای نگیر. ضعیفیم. خراب میکنیم. مضحکۀ فرشتههایت میشویم. الهی آمین» « انگار مردهام. انگار دارم مرگ را تمرین میکنم» «هندزفری گذاشتهام. یک عاشورا راه است تا کعبه» «راحتتر و شیرینتر از صلوات چیزی نیست. پا سست میکنم، از گروه عقب بیفتم، به حرف نگذرد» «صدای اذانها به هم میآمیزد. یک جور خاصی میشود؛ یک جور خاصی که نمیتوانی هیچجا پیدایش کنی.»
و این عبارت آخر پرتم میکند به نماز صبحهای ایستگاههای بین راهی مشهد. دَرهم نماز خواندنهای مردانه که مثل صدای بال زدن ملائک روحم را پرواز میدهد و همان لحظه آرزو میکنم که یعنی میشود یک روزی من هم صدای این اذانهای به هم آمیخته را بشنوم؟
و دوباره کتاب را ورق میزنم و میبینم مدینۀ کتاب پر است از عبارات خط کشیده. "حامد عسکری" مدینه را انگار با قلبش سفر کرده و مکه را با چشمش. و یک لبخند مینشیند روی لبم که پشیمان نیستم از خریدن و خواندن این کتاب. شما هم به «خال سیاه عربی» اعتماد کنید.