آنچه در اولین مواجهه با رمان «شب ایوب» بیش و پیش از همه جلوه گری می کند، نثر ریزبافت، خوش آهنگ و پخته داوود غفارزادگان است. بعد، همین نثر زیبا می شود دلیل و راهنمای مخاطب که «شب ایوب» را به دست بگیرد و با لذت دنبال کند. نویسنده در این رمان، قصه ایوب را روایت می کند که ترکشی در نزدیک شاهرگ گردنش دارد. دکتر می گوید که او نباید هیچ گونه هیجانی را تجربه کند؛ اما ایوب می خواهد به گذشته ای پر هیجان برگردد و همه را تعریف کند؛ پس بی اعتنا به توصیه دکتر، نقب می زند به گذشته: ایوب در شهر پدری، نوجوانی است خوش خیال و آسوده با دوستانش.
آنها در کنار رودخانه شهر جنگزده ها را می بینند که اسکان گزیده اند و پیرمردی در میان آنهاست که می خواهد قایقی بسازد و به آب بیندازد. اما ناگهان هواپیماهای عراقی شهر را بمباران می کنند و پیرمرد هم به شهادت می رسد. ایوب و دوستانش انگار ناگهان پوست می اندازند؛ همگی به جبهه می روند. حالا سرنوشت ایوب این است که راوی صبور همه مصائب باشد: شهادت دوستش جلیل، مجروحیت در جبهه و از دست دادن چشم هایش، مرگ مادرش در رودخانه، سوختن برادرزاده اش نگار در بمباران شهرها و ... او همه را می بیند و روایت می کند اما از پای در نمی آید. آخر، او ایوب است و صبوری با جانش گره خورده است.
گزیده کتاب
دیدم بار الها، جز تاریکی هیچ نیست و هیچ صدایی دیگر نیست که گویی همه بیش از این اوهام بوده و گفتم این ست آن روز پنجاه هزار سال ماندن در این ظلمات و تنهایی که ناگاه آواز پرنده ای شنیدم که در آن برهوت انگار یک لحظه از بالای سرم پریده و گریخته بود.