کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت «قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند، خندیدند. گفت «حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی؟» - باشه. این طوری بیشتر با هم ایم. ... - آقا جون مگه چی میشه؟ ما می خوایم با هم باشیم. - با کی؟ - اون پسره که اونجا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کرد و گفت «نمی شه.» - چرا؟ - پسر جون! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که همه رو این ور اون ور می فرسته.