کتاب آن دختر یهودی، داستان زندگی انسان هایی با ادیان مختلف (اسلام، یهودیت، مسیحیت) است که در کنار یکدیگر قرار می گیرند. جزئیات دینی و سیاسی فراوان و بسیاری از ابعاد ذهنی صاحبان این دیانت ها به شیوه ای روان ضمن داستانی عاشقانه پیش روی خواننده قرار گرفته تا او با اشتیاق و امید و شوق شناخت بیشتری از جریان حوادث پیدا کند.
در دل یک محله ی یهودی نشین در جنوب تونس دختر مسلمان یتیمی در خانواده ای یهودی بزرگ شده و زندگی می کند. در دل شهر قدیمی قانا در جنوب لبنان نیز هیاهویی دور از انتظار در زندگی ندی، دختر یهودی به وجود می آید. پدر این دختر مسلمان است و به دنبال حادثه ای او با جوانی مسلمان از رزمندگان مقاومت نامزد می شود.
کتاب آن دختر یهودی، نوشته خوله حمدی است و با ترجمه اسماء خواجه زاده در انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است.
گزیده کتاب
در آن روز داغ تابستانی تونس، اشعه طلایی و درخشان خورشید سرکشیده بودند تا با آبادیها و روستاها بازی کنند و آنها را به مرز سوختن برسانند. جزیرهٔ «جربه» با سواحل شنی خود امواج دریا را در آغوش میگرفت، اما نسبت به سایر شهرهای جنوبی وضعیت بهتری نداشت. بااینحال گرمای شدید مانع رفتوآمد کُند و آهسته گردشگران و مردم در راههای تنگ و سنگشده بازار قدیمی خیابان «حومة السوق» واقع در دل جربه قدیم نمیشد. سبک زندگی مردم در جزیره اینطور بود و آنها معجزهٔ اینجا را غنیمت میشمردند؛ جایی که زمان از ماهیت شتابزدهاش جدا میشود، بهآرامی حرکت میکند و ریتم رقص سنتی و آرام «شاله» از بعضی کابارههای مجاور بازار خبر میدهد تعطیلات شروع شده است.
جاکوب نزدیک ورودی بازار ایستاد، از دهها متر فاصلهٔ چشمهایش را به ورودی مسجد دوخت و همانطور که از جیبش دستمالکاغذی بیرون میآورد تا دانههای عرق را از روی پیشانیاش پاک کند، چشم چرخاند و به حیاط مسجد نگاه کرد. کف حیاط با سنگ مرمر سفید فرش شده و گنبد آن تا دل آسمان بالا رفته بود. هربار که اینجا میایستاد نمیتوانست شگفتی خود را نسبت به معماری این مسجد و هماهنگی ابعاد آن با یکدیگر پنهان کند. درست است کاشیکاریهای این مسجد مثل بقیهٔ مساجد مشهور تونس نبود؛ ولی مثل همه مساجد قدیمی جربه با آن رنگهای سفید و سبز بینظیر بود. شکوهِ زیبایی داخل آن تقلبی نبود و روح سادگی چیزی از زیبایی سحرانگیزش کم نمیکرد. در این میان فقط گنبد مسجد طوری نمایان بود که انگار طراح میتواند آن را به شکلی متمایز با بقیه آثار جربه تغییر دهد.
اما او هیچوقت نخواست وارد مسجد شود یا حتی دربارهاش فکر کند. شاید هم میترسید یکی از آشنایانش او را ببیند که آنطور عجیب آنجا ایستاده و از کنایهها و طعنههایشان در امان نماند... با این حال حواسش بود جمعهها دختر کوچکش را به نماز و کلاس هفتگیاش در آنجا برساند و بدون خستگی یا ناراحتی منتظرش بماند.
صداهای درهم بازار محکم در گوشش طنین میانداخت و او را از افکار آرام و آسودهاش بیرون میکشید. خیلی وقتها راه میافتاد و وسط رنگها و رایحههای بازار قدیمی میچرخید. فرشها و زیراندازها با رنگهای طبیعی رنگ شده بودند. به نقش آنها نگاه میکرد و یا در مقابل نقاشی ظروف سفالی که دو طرف خیابان را آراسته بودند، میایستاد. گاهی هم خم میشد و یکی از رزهای صحرایی را در دست پشتورو میکرد. این گل جادوی کل منطقه بهحساب میآمد و نمایانگر آفرینش خالقی بود که آن منطقه را تصویرگری کرده و آراسته است، اما بعد از یک گردش کوتاه سریع برمیگشت چون میترسید دخترک از مسجد بیرون بیاید و او را پیدا نکند و بترسد. امروز را هم ترجیح داد در این هوای گرم یک گوشه در سایهٔ ساختمانی بایستد، دقایق را بشمارد و گاهی عقربهٔ کندِ ثانیهشمار و گاهی چهرهٔ عابران را دنبال کند.
طولی نکشید در باز شد و دختران گروهی بیرون آمدند. او بادقت صورتهایشان را نگاه کرد و دخترش را دید. لباسش روی زمین کشیده میشد و طره موهای آشفتهاش از زیر روسری بیرون زده بود. جاکوب دستش را روی شکلاتی که در جیب شلوارش بود گذاشت و لبخندزنان به طرف او رفت. دست دخترک را گرفت، کمی خم شد و با مهربانی گونهاش را بوسید و شکلات را در دست دیگرش گذاشت. لبخند کمرنگی روی لبهای ریما نشست و دست بهدست جاکوب داد تا به خانه بروند. او تقریباً پانزده سالش بود، ولی جثهٔ نحیف و قد کوتاهش او را بهزور دوازدهساله نشان میداد و این برای جاکوب توجیه خوبی بود که او را نازپرورده بار بیاورد و بیش از حد به او توجه کند.
ریما در زمان مرگ مادرش هنوز نُهسال نداشت. پدرش هم چند سال قبلتر از دنیا رفت و خانواده کوچکش را در فقر و تنگدستی رها کرده بود و بیوهٔ تنها که دنبال کار میگشت، نمیتوانست پیشنهاد همسایهٔ یهودی ثروتمندش را برای کار در خانهشان رد کند، چون آنها خانه و غذایش را تأمین و از دختر کوچکش حمایت میکردند تا درس بخواند و در شرایط مناسبی بزرگ شود. اختلاف دین نیز مانع این موضوع نمیشد و سالهای طولانی همسایگی، رابطهٔ بینظیری بین دو خانواده ایجاد کرده بود که عدهای آن را مسخره و عدهٔ دیگر به آن حسادت میکردند.
ریما در آغوش خانواده یهودی جاکوب بزرگ شد و آنها او را یکی از اعضای خانوادهشان میدانستند و بعد از اینکه دو دختر بزرگ خانواده ازدواج کردند و همراه همسرانشان به لبنان رفتند شادمانیِ و نبض خانه بهحساب میآمد. جاکوب 22 ساله که دیگر همراه پدر و مادر پیرش زندگی میکرد، بیشتر از همه ریمای پنجساله را دوست داشت. او بیشتر اوقاتش را با ریما میگذراند، با او بازی میکرد، برایش قصه میخواند، از کارهای بچهگانه و خندههایش لذت میبرد، برایش اسباببازی و هدیه میخرید و روزهای تعطیل با او مسافرت میرفت. مادر ریما هم از اینکه دخترش پیش جاکوب است خیالش راحت بود چون او مهربانانه جای خالی پدر را برای ریما پر کرده و خوشحالش میکرد.