این کتاب به داستانی در دل تاریخ پهلوی و به ماجراهای دوران رضاشاه میپردازد. جرقه نگارش این داستان، از علاقه یک زن و مرد به هم آغاز میشود؛ زن و مردی که دو روحیه متفاوت داشتند؛ زن که «آنا» صدایش میزنند، از مخالفان رضاشاه است اما مرد از قزاقها و کهنهسربازهای او. این اثر برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. نویسنده تلاش دارد تا با استفاده از نثری شیرین، شخصیتپردازی و با استفاده از گفتوگوهای متعدد خواندن این اثر را برای مخاطب خود شیرین کند. قوجق در کتاب تازه خود از زوایای مختلف به ماجراها پرداخته است؛ از این جهت صداهای گوناگونی از این کتاب تازه به گوش میرسد.
گزیده کتاب
از حرفی که شنیدم جا خوردم. فرهاد داشت می گفت رضاشاه پسر احمدشاه بوده! نا آگاه ترین آدم ها چنین مطلبی را نمی گفتند. فکر کردم دارد به عمد حرف های چرت و پرتی می زند تا موضوع مورد بحث را کلاً به بیراهه بکشد. رو کردم به فرهاد و گفتم: «کاری به این کل انداختن هایتان ندارم، اما... اینی که گفتی مسخره است فرهاد جان. »
فرهاد با قیافه ای حق به جانب گفت: «اتفاقاً درستِ ماجرا همینی است که گفتم. چیزی که یحیی دیروز گفت مسخره و چرت است نه حرف من. »
و گفت: «کافی است یک کوچولو زحمت به انگشتان مبارکتان بدهید و کتاب های تاریخ مربوط به آن سالها را ورق بزنید. »
از حرفی که زد، چشم هایم از حیرت چهار تا شد. داشت حرف ها و ادعاهایش را ارجاع می داد به کتاب های تاریخ. یحیی هم مثل من از آن همه اطمینانی که در لحن فرهاد بود حیرت کرده بود و داشت ناباورانه نگاهش می کرد. فرهاد پرسید: «چرا این جوری نگاهم می کنید؟! رودست خوردید و فکر نمی کردید دروغ هایتان رو بشود؟!