لرزشهای هانیه کمتر شده بود. مادربزرگ پتوی سوم را که چند دقیقه پیش روی او انداخته بود برداشت. خیلی طول نکشید هانیه تب کرد و مدام عرق ریخت. مادربزرگ تشتی آب آورد و او را پاشویه کرد.
مرتب دستش را به پیشانی هانیه میکشید: «چرا این تب پائین نمیاد؟»هانیه گفت میخواهد دراز بکشد. مادربزرگ کمکش کرد. او دراز کشید و پتو را تا بالای سرش آورد. هانیه دوباره میلرزید. مادربزرگ نمیدانست چه کند. باز پتوی سوم را هم روی او اندخت و خودش هم بالای سر هانیه نشست.
هانیه در حال خواب و بیداری رویایی دید. مردی با یک ظرف بزرگ غذا به او نزدیک میشد. میخواست ظرف غذا را به او بدهد، اما هانیه نگرفت.
مرد به سراغ هر کس دیگری هم رفت، دست او را عقب زدند. مرد مانده بود چرا چنین شده است!...