ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

مجموعه داستان هیولای تلخ

دسته بندی: رمان و داستان کوتاه

ناشر: صاد

نویسنده: محمد اسعدی

سال نشر: 1401

تعداد صفحات: 124

امتیاز
1
نفر
5 از 5
فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

این کتاب 12 داستان کوتاه را در بر گرفته است که عنوان برخی از آنها عبارت است از «دندان‌های مصنوعی شما را خریداریم»، «پیتزای گوشت و قارچ» (با نگاهی به داستان «خیابان اچ مانت» نوشتهٔ ال‌. ای. دکتروف نوشته شده است)، «هیولای تلخ»، «برای مردن فرصت کافی لازم است»، و «دستگاه موردنظر خاموش است».

گزیده کتاب

«سی و سه دقیقه مانده به تحویل سال، سرم از بدنم جدا شد.

ساعت حول‌وحوش هشت شب بود. به خط‌کشی عابر که رسیدم، باران تند شد. تقریباً وسط خیابان، صدای جیغ ترمز شنیدم. هنوز برنگشته بودم که ضربهٔ محکمی به پای راستم خورد؛ من را بلند کرد و برد هوا. خیابان دُور سرم چرخید و چرخید و صدای خفهٔ برخورد جسمی با آسفالت شنیده شد.

نیم ساعت قبل‌تر، زنم یک «سین» کم آورده بود. مثل پلنگ کمین‌کرده در بیشه‌زار، از لابه‌لای مژه‌های ریمل‌زده‌اش برگشته بود سمت من. این حرکت فقط یک تفسیر می‌توانست داشته باشد:

«چرا وایسادی؟»

کفری لباس پوشیدم و زدم بیرون. میوه‌فروشی سر کوچه بسته بود. احمدآقا سوپری هم گفت:

«تمام کردیم.»

و کرکره را کشید. اطراف پل سیّدخندان به‌سرعت خلوت می‌شد. بساطی‌های کنار خیابان شریعتی، تتمهٔ سبزه‌ها و ماهی‌های قرمز فروش‌نرفته را بار وانت می‌کردند. نمی‌دانم سبزه‌های ازحال‌رفته، سنبل‌های پژمرده و ماهی‌های خسته‌ای که دل هیچ دختربچه‌ای را نبرده بودند، فردا به چه‌کارشان می‌آمد.

باران گرفت. چتر نداشتم. قدم‌هایم را تند کردم تا از عرض خیابان بگذرم. پدرم می‌گفت

«هروقت می‌خوای از خیابون رد شی، از رو خطّ عابر برو که اگه تصادف کردی، لااقل یه‌چیزی گیر خونواده‌ت بیاد.»

آن‌وقت‌ها، هنوز ازدواج نکرده بودم و احتمالاً منظور پدر از خانواده، خودش بود که از همان ابتدا، هیچ احتمالی ازجمله گرفتن خون‌بهای من را هم منتفی نمی‌دانست. پدر برخلاف مزاج گرمش، اخلاق سردی داشت. روزی که بعد از دو سال خدمت سربازی‌ام در منطقه‌ای پرت و دورافتاده در استان سیستان‌وبلوچستان تمام شد و به تهران برگشتم، از ترمینال زنگ زدم که خبر پایان خدمتم را بدهم. پدر با تأخیر گوشی را برداشت:

اطلاعات کتاب

  • زبان کتاب: فارسی
  • سال نشر: 1401
  • چاپ جاری: 1
  • شمارگان: 1000
  • نوع جلد: جلد نرم
  • قطع: رقعی
  • تعداد صفحات: 124
  • ناشر: صاد
  • نویسنده: محمد اسعدی

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام