سپیددندان، گرگی از نژاد گرگ و سگ، از لحظهی تولد دنیایی ناشناخته را تجربه میکند. آیا او میتواند بر سه گروه از دشمنانش- انسانهای خشن، حیوانات وحشی و طبیعت ناسازگار غلبه کند؟
جک لندن نویسندهی رمان سپید دندان از دهسالگی شغلهای مختلفی را تجربه کرد.او مدتی را به روزنامهفروشی، دریانوردی، کار در کارخانهی کنسروسازی و کارگاه لباسشویی پرداخت.
او در چهلسالگی، هنگامی که از راه قلم ثروتمند شده بود، در اثر سکتهی قلبی درگذشت.
بهترین آثار جک لندن، داستانهایی دربارهی سگهاست.
گزیده کتاب
با آن که نیروی مادی و معنوی سپید دندان رو به کمال بود خود از ضعف اخلاقی علاجناپذیری که پیدا کرده بود رنج میبرد. نمیتوانست نیشخند آدمیان را تحمل کند. خنده انسانی در فکر و خیال او چیزی زشت و نفرتانگیز بود. اگر خدایان در بین خود به چیزی میخندیدند که ارتباطی به بچه گرگ نداشت برای او قابل توجه و اهمیت نبود، ولی اگر جهت خنده به طرف او متوجه بود و یا حس میکرد که موضوع خنده شخص او است خشم وحشتباری او را فرا میگرفت و حیوانی که در چند دقیقه قبل آرام و متین و موقر ایستاده بود دوباره مسخ میشد، فکر میکرد که به او توهین میکنند و جنون سرسامآوری که از این فکر به او دست میداد ساعتها دوام مییافت. در آن لحظات، بدا به حال سگی که اجل گمراهش میکرد و به نزدیک او میفرستاد. بچه گرگ به این قانون به خوبی آشنا بود که نبایستی کینهاش را بر سر کاستورگری فرو نشاند زیرا در دست او چماق و شلاق بود ولی در پشت سر سگها به جز فضای خالی چیزی نبود، و هر وقت میدیدند که سپید دندان از ریشخند خدایان دیوانه شده است و رو به ایشان میآید در آن فضای خالی پا به فرار مینهادند. سپید دندان پا به سال سوم عمر خود نهاده بود که قحطی سختی به سرخپوستان مکنزی روی آورد. در تابستان ماهی نایاب شد و در زمستان گاوان وحشی قطبی مهاجرت عادی خود را فراموش کردند. گوزنها کم شدند و خرگوشها ناپدید گردیدند و تمام حیوانات، چه آنان که از شکار میزیستند و چه آنان که خود نخجیر بودند تلف میشدند.