سربازها فریاد می زدند و می تاختند.موسی از یارانش می خواست تند قدم بردارند.موهای بچه ها روی دوش بزرگ ترها به دیواره آبی میخورد و آب موج بر می داشت.ولی چکه ای نمی ریخت.
موسی و یارانش می دویدند.هیچ کس به پشت سر بر نمی گشت.موسی از آن ها خواسته بود فقط جلوشان را نگاه کنند.هارون عقب تر از از همه به پیرمردها و پیر زن ها کمک می کرد.یک نفر گفت:ساحل!من خشکی را می بینم.