غمگین ترین پرنده دنیا بودم. ناله هایم را در گوش درخت ها می خواندم، در گوش دیوارها و بادها. در خواب هایم فس فس و فش فش مار بود.
در بیداری ام نیز آن دشمن بزرگ را حس می کردم. گویی هر لحظه، در گوشه ای تاریک، به من خیره شده بود. همان ماری که سه جوجه کوچکم را خورد. همان ماری که تمام خوش بختی ام را گرفت.