سرم گیج می رفت، حس می کردم دارم می چرخم، همه چیز در اطرافم در تاریکی فرو رفته بود . صداها بلند و لرزنده ، مداوم و پشت سرهم بود . صدای چهل انفجار و چهل بار لرزیدن درهای هال و آشپزخانه و زمین زیر پایم و دیواری که خودم را به آن چسبانده بودم .
در میان این صداها، صدای شکستن هم شنیده می شد و زوزه سگ ها و جیغ گربه ها، سردم شده بود. خودم را درون پتو پیچیدم قلبم تیر می کشید|، بی اختیار به گریه افتادم ناله کردم خدایا پس کی تموم میشه؟ چقدر رو سرمون می کوبن. چند دقیقه بعد صداها فروکش کرد و سکوت آمد.