پدر و مادر لی از هم جدا شدهاند و او در مدرسهی جدید هیچ دوستی ندارد. بدتر از همه اینکه هر روز کسی خوشمزهترین خوراکی ظرف ناهارش را کِش میرود! وقتی معلم از بچهها می خواهد به نوسیندهی مورد علاقهشان نامه بنویسند، او به آقای هنشاو نامه مینویسد و آقای هنشاو جواب نامهاش را میدهد! اما لی نمیداند که آقای هنشاو نویسندهای معمولی نیست.
گزیده کتاب
آقای هنشاو عزیز خیالی، هر وقت میخواهم به داستانی فکر کنم، شبیه نوشتههای یک نفر دیگر میشود، بیشتر وقتها هم شبیه کارهای شما میشود. میخواهم به توصیهی شما عمل کنم و مثل خودم بنویسم، نه مثل یک نفر دیگر. باز هم سعی میکنم، چون میخواهم با چاپ داستانم، نویسندهی جوانی بشوم که داستانش در نشریهای منتشر شده. شاید بتوانم به داستانم فکر کنم چون منتظر تلفن پدرم. وقتی شبها تنها هستم و مادرم سر کلاس پرستاریست، خیلی احساس بیکسی میکنم. دیروز یکی تکهای از کیک عروسی را از بستهی ناهارم دزدید. کیکی بود که کتی در جعبههای سفید کوچکی میگذارد تا مهمانها بعد از عروسی آن را به خانه ببرند. وقتی آقای فریدلی دید باز هم اخم کردهام، گفت: «پس دزد ناهار باز هم حمله کرده!» گفتم: «بله، تازه پدرم هم زنگ نزده.» گفت: «فکر نکن این دور و بر تو تنها کسی هستی که پدرش فراموشش کرده.»