بهنام و سه دوستش قرار گذاشتهاند که نیمه شب و بیخبر از پدر و مادرشان به کانال خارج شهر بروند و تویش شنا کنند و صبح نشده برگردند توی رختخوابشان. آنجا چیزی مشکوک لابهلای درختها برق میزند و آنها را به خانهی عجیب و غریبی میکشاند که قصههای وحشتناک مختلفی دربارهاش وجود دارد، از جمله قصهی دخترکی که وقتی با خانوادهاش به آنجا رفته بوده، اول پدر و مادرش ناپدید شدهاند، بعد خودش!
گزیده کتاب
صبر کردم. زل زده بودم به نور که داشت به من نزدیک میشد و بعد جایی لابهلای درختها ایستاد. گفتم: «دانیال، تویی؟»این کلمات آنقدر آهسته از دهانم خارج شدند که خیال کردم اصلا هیچ صدایی از گلویم درنیامده و بعد باز آن صدا را شنیدم؛ کسی داشت اسمم را صدا میزد، درست از لابهلای درختهای تاریک. دو سه قدمی از ماشین فاصله گرفتم. رو به نور چراغ، که حالا جایی ثابت مانده بود، گفتم: «دانیال!» نور به سمت من حرکت کرد. کمی که جلوتر آمد، کسی باز اسمم را صدا زد. صدای دانیال بود. تقریبا مطمئن بودم. گفتم: «چرا نمیآی؟»ایستاد. بلند گفتم: «دانیال!» دوباره صدایم کرد. گفت بروم پیشش. خواستم راه بیفتم بروم طرف نور چراغ شارژی که دیگر چیزی تا من فاصله نداشت. حالا حتی دانیال راه هم کمابیش با آن تی شرت آبی رنگش میدیدم. چند قدم هم جلو رفتم، اما بعد احساس کردم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. انگار سر جایم خشک شده باشم. احساس عجیبی داشتم. احساس میکردم اگر پا توی آن جنگل بگذارم، دیگر هرگز برنمیگردم. اما بعد فکر کردم این دانیال است که ایستاده چند متری من و صدایم میزند. نفس عمیقی کشیدم. خواستم باز صدایش بزنم که شنیدم گفت: «بیا دیگه!»...