این کتاب ما را با خودش به خانه مراد در نیس میبرد. جایی که پدر خانواده در حیاط پشتی وسایل کهنه را سرهم میکند، مادر خانواده افسوس میخورد که چرا از زادگاهش دور مانده و البته بردن نام دنیا، دختر خانواده، گناه است. وقتی پدر خانواده سکته میکند، مراد مجبور میشود بر ترسش از اینکه پیرپسری خپل و مامانی شود، غلبه کند و پلی بسازد برای ارتباط دوباره خانواده با خواهرش، دنیا. این جستوجو او را به پاریس میکشاند، جایی که باید معلمی را از آنجا آغاز کند. جایی که پسران الجزایری بازیچه پیرزنان ثروتمند شدهاند و خواهرش، دنیا، تبدیل به یک فمنیست و سیاستمدار سرسخت شده است. آیا مراد میتواند خودش را با زندگی جدید در پاریس وفق دهد و ارزشهای خانوادگیاش را حفظ کند؟