هدیهی تولد خواهرهای ویدرشینز، میراثی شوم است: یک کیف سفری، چند تا عروسک تودرتو و یک آینه. آنها طلسم شدهاند و نمیتوانند پایشان را از کرواِستون بیرون بگذارند. سرنخها به سورشای اسرارآمیز میرسد! به زندانی آن سوی مردابهای مهآلود و دندانهای شیطان. بتی و خواهرهایش میخواهند سرنوشت خود را تغییر دهند،اما... ماه سرخ روی مردابها معلق مانده! ماه خونین و بدیمنی که از اتفاقی شوم خبر میدهد.
کارشناسان میگویند: بوکلیست (Booklist): داستانی گیرا با فضایی سرشار از جادوی سیاه، رمز و راز و روابط خواهرانه. نشریهی اسکول لایبری ژورنال (School Library Journal): یک سرسوزن جادو، انتخاب خوبی برای بچههای دبستانی طرفدار ژانر فانتزی و تخیلی است. پیچشهای داستانی گاهی ناراحتکننده و روابط پیچیدهی خواهرانه برای آنها جذاب است.
خوانندگان میگویند: خواهران ویدرشینز واقعاً شیرین هستند. فیلیس مسئولیتپذیر، بتی بیباک و چارلی کوچولوی پردلوجرئت، شما را تا آخر مجموعه سرگرم میکنند. این کتاب یک ماجراجویی بامزه با محوریت شخصیتهای زن است. خیلیها توصیه میکردندکه حتماً این کتابها را بخوانم. هنوز هم باورم نمیشود که چقدر این کتابها را دوست دارم. چیزی که بیشتر از همه راجعبه این کتابها دوست دارم تنها شیرینی و عشق خواهرانهی آنها نسبت به هم نیست، بلکه وجود عناصر تیره و ترسناک در داستان است. همهی ما میدانیم که داستانهای فانتزی ریشه در این دوگانگی دارند. میشل در خلق شخصیتها و داستان کتاب مهارت به خرج داده است. و البته نقشه! او برای ما یک نقشه کشیده است. خواندن این کتاب را به خودتان یا هرکسی که به سحر و جادو در زندگی نیاز دارد یا میانهاش با خواهر و برادرانش شکرآب است، خیلیخیلی توصیه میکنم. من واقعاً از این کتاب خوشم آمد. داستانی اصیل دربارهی سه خواهر که میفهمند نهتنها میراثی از اشیای جادویی به ارث بردهاند، بلکه وارث یک نفرین گریبانگیر هم هستند که آنها را مجبور به زندگی در جزیرهی کوچکشان کرده. اگر جزیره را ترک کنند، میمیرند. دخترها سعی میکنند با عواقب این خبر کنار بیایند و بعد دنبال کشف ماجرای این نفرین و ارتباط آن با سورشا، دختری که در برج بلند جزیره سالهای پیش زندانی شده، میگردند. شخصیتهای این کتاب حرف ندارند و اتفاقهای داستان را نمیتوان پیشبینی کرد.
گزیده کتاب
وقتی اسم برج آمد، بتی مچاله شد. ارتباطش به طلسم و سنگهایی که از بالایش میافتادند، چه بود؟ یک بار دیگر، خاطرهی قصهای به ذهنش آمد. قصهای که تمام بچههای کرواِستون میدانستند. دربارهی دختری که آنجا زندانی بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. دخترهای ویدرشینز این قصه را به جای اینکه در خانه بشنوند در حیاط مدرسه شنیده بودند. مادرجون اصلا خوشش نمیآمد این قصه را بازگو کند و آن قدر خرافاتی بود که حتی اسم آن دختر را نمیآورد و حالا بتی نمیتوانست آن اسم را درست به خاطر بیاورد. سونیا… سوفیا؟ زندانبان ادامه داد: «میگن اون دختره هم برج رو جنزده کرده هم مردابها رو. میگن یه وقتهایی اون رو دیدهان و بعضیها صدای زمزمههاش رو شنیدهان. کی میدونه چقدر از این داستانها واقعیان؟ به جرئت میتونم بگم بعضی از این قصهها رو زندانیهایی که حوصلهشون سر رفته بوده، از خودشون درآوردهان و بقیه هم زیر سر زندانبانهای قدیمیه که میخوان زندانیهای جدید رو بترسونن؛ ولی خیلیهاشون برخلاف انتظارم… زیادی دور از ذهن میآن.» قایقران پرسید: «و تو؟» پوزخند ناخوشایندی به لبش داشت و معلوم بود از وحشتی که به چهرههای مسافرانش نشسته، لذت میبرد. «تو گفتی خودت هیچوقت چیزی ندیدهای…» «من صدا شنیدهام. کلماتی که توی خلوتی برج زمزمه میشد.» مابقی مسافران قایق حالا به حدی ساکت بودند که فقط صدای پارو زدن در آب میآمد و فلیس نفسهای عمیق و آرامی میکشید. قایقران فوری پرسید: «چه کلماتی؟» زندانبان جواب داد: «همون کلماتی که توی دیوارهای برج حک شدهان: کینهتوزی، بیعدالتی، خیانت، رهایی.» انگار گودی زیر چشمهایش تیرهتر شد. «میگن اگه اسمش رو سه بار ببری ظاهر میشه.» زبانش را دور لبهای ترکبرداشتهاش کشید.«سورشا اِسپِلتورن…» بتی با خودش فکر کرد: سورشا اسپلتورن! و مو به تنش سیخ شد. بله، اسمش همین بود.