وقتی اسم برج آمد، بتی مچاله شد. ارتباطش به طلسم و سنگهایی که از بالایش میافتادند، چه بود؟ یک بار دیگر، خاطرهی قصهای به ذهنش آمد. قصهای که تمام بچههای کرواِستون میدانستند. دربارهی دختری که آنجا زندانی بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. دخترهای ویدرشینز این قصه را به جای اینکه در خانه بشنوند در حیاط مدرسه شنیده بودند. مادرجون اصلا خوشش نمیآمد این قصه را بازگو کند و آن قدر خرافاتی بود که حتی اسم آن دختر را نمیآورد و حالا بتی نمیتوانست آن اسم را درست به خاطر بیاورد. سونیا… سوفیا؟ زندانبان ادامه داد: «میگن اون دختره هم برج رو جنزده کرده هم مردابها رو. میگن یه وقتهایی اون رو دیدهان و بعضیها صدای زمزمههاش رو شنیدهان. کی میدونه چقدر از این داستانها واقعیان؟ به جرئت میتونم بگم بعضی از این قصهها رو زندانیهایی که حوصلهشون سر رفته بوده، از خودشون درآوردهان و بقیه هم زیر سر زندانبانهای قدیمیه که میخوان زندانیهای جدید رو بترسونن؛ ولی خیلیهاشون برخلاف انتظارم… زیادی دور از ذهن میآن.» قایقران پرسید: «و تو؟» پوزخند ناخوشایندی به لبش داشت و معلوم بود از وحشتی که به چهرههای مسافرانش نشسته، لذت میبرد. «تو گفتی خودت هیچوقت چیزی ندیدهای…» «من صدا شنیدهام. کلماتی که توی خلوتی برج زمزمه میشد.» مابقی مسافران قایق حالا به حدی ساکت بودند که فقط صدای پارو زدن در آب میآمد و فلیس نفسهای عمیق و آرامی میکشید. قایقران فوری پرسید: «چه کلماتی؟» زندانبان جواب داد: «همون کلماتی که توی دیوارهای برج حک شدهان: کینهتوزی، بیعدالتی، خیانت، رهایی.» انگار گودی زیر چشمهایش تیرهتر شد. «میگن اگه اسمش رو سه بار ببری ظاهر میشه.» زبانش را دور لبهای ترکبرداشتهاش کشید.«سورشا اِسپِلتورن…» بتی با خودش فکر کرد: سورشا اسپلتورن! و مو به تنش سیخ شد. بله، اسمش همین بود.