loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

پاورچین تا عشق و چند داستان دیگر

ناشر سوره مهر

نویسنده راضیه تجار

سال نشر : 1401

تعداد صفحات : 300

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 103893 10003022
115,000 109,300 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب پاورچین تا عشق؛ و چند داستان دیگر مجموعه‌داستانی نوشتهٔ راضیه تجار است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

چراغ و گودال، ماه، سوری، پاورچین تا عشق، از آسمانی دیگر، پله‌ها، آخرین پناه، خرگوش کوچولو، باغ اما ویران و آهوی کوهی از داستان‌های کوتاه این مجموعه هستند.

«شیشه را نگاه می‌کنم، اشباح سرگردان را می‌بینم. می‌بینم که روی آن بالا و پایین می‌روند، بین من و دنیای خارج قد می‌کشند، تنگ هم می‌ایستند و موذیانه نگاهم می‌کنند. پارچه نمدار را که برمی‌دارم از ترس خود را به هم می‌فشرند. آن‌ها را که محو می‌کنم، آسمان آبی‌تر می‌شود و نوک شاخه‌های کاج سبزتر. اما دقایقی بعد باز فرود می‌آیند و اگر امروز نه، فردا ... آن‌ها روی همه چیز را می‌پوشانند و من خسته‌ام؛ از این همه غبار، از این همیشگی‌ها. نگاهم به تلألو حلقه‌ام می‌افتد. از تابش شعاع نور بر نگینش رنگین‌کمانی بر سقف نشسته که انتهایش پلی زده تا آن سوی افق.

رنگین‌کمان پلی است برای رهایی من، اما واقعیت‌ها به زمینم می‌کشانند.

بوی غذا می‌آید؛ غذایی که می‌سوزد. این است واقعیت. از جا می‌پرم. روی شعله گاز، غذا به رنگ قهوه‌ای تیره، به جدار ظرف چسبیده. ظرف را زیر شیر آب می‌گذارم. از برخورد آب با سطح صاف، تاج‌های کوچکی درست شده، که می‌شکنند، چون رؤیاهایم.

کنار پنجره می‌آیم. روبه‌رویم بلوک‌های سیمانی، ستون به ستون، ایستاده‌اند؛ خاموش، سرد، خاکستری. پنجره‌ها، بی پلک زدنی، خیره‌اند.

در چشم یکی از پنجره‌ها تصویر پسربچه‌ای است سوار بر سه‌چرخه‌اش و در گوشه‌ای دیگر دخترکی سوار بر تاب. پسرک سوار بر اسب تا انتها می‌تازد و دخترک با تاب خود از فراز همهٔ بلوک‌ها می‌گذرد و با دود خاکستری دودکش‌ها بالا می‌رود.

صدای گریه می‌آید. به شتاب برمی‌گردم. چون همیشه، از صدای گریه می‌لرزم. کوچولویم از پشت پردهٔ توری قفسش اسارتش را فریاد می‌زند. پرده را کنار می‌زنم. به گردنم می‌آویزد. من به او و یا او به من پناه می‌آورد؟

به کنار پنجره می‌رویم. چون پرنده‌ای به هوای نور، خود را به شیشه می‌چسباند. ده‌ها کودک دیگر نیز، چون پروانه‌هایی در پیله، با لب‌هایی بازشده از فریاد و چشم‌هایی غلتیده در اشک، با مشت به شیشه می‌کوبند.

خم می‌شوم؛ از پنجره خم می‌شوم. پدرها می‌آیند و تو هم. خسته‌تر از آن هستید که سر بلند کنید و بچه‌ها را ببینید. در دست هر کدامتان باری است از میوه یا روزنامه و یا کیفی. جاده طولانی است. مسافران خسته‌ای هستید که برای دمی فراغت، آشیانه را انتخاب کرده‌اید.

به بالکن می‌آیم؛ مرز بین قفس و نفس، سهم کوچکی از خانه، که هوای پاک را می‌نوشد. باید بلند صدایت کنم تا بشنوی.

_ آهای ...!

دست به بالای چشم می‌گذاری. از پشت بندِ رخت، پروازم را به همراه کوچولو می‌بینی. اما سفر بیهوده است. آن سوی دیگر طنابْ به پایم بسته است. فرود اجباری است.

گرسنه می‌نمایی. پله‌ها دوّارند؛ شصت و یک پله. بارها آن را شمرده‌ام و برای آنکه اشتباه نکرده باشم بارهای دیگر هم. می‌دانم بالا آمدنت چند دقیقه طول خواهد کشید. در پیچ هر پله، گلدانی از یاس است. چند لحظه‌ای برای نفس کشیدن و دمی برای آنکه حال پیرزن تنهای ساختمان را بپرسی. او همیشه، در همین ساعت، جلو در خانه‌اش، روی پله‌ها، می‌نشیند و بافتنی می‌بافد.

تو می‌گویی: سلام مادر. حالتان چطور است؟

و او می‌گوید: همین که حالم را پرسیدی خوبم؛ خوبِ خوبم!

تو می‌گویی: چیزی لازم ندارید؟

و او می‌گوید: نه؛ ممنونم پسرم!

چند لحظهٔ دیگر، کلید را در قفل می‌چرخانی. غروب روی چهره‌ات رسوب کرده. حتی خنده‌ات هم نمی‌تواند آن را پاک کند. روزنامه را می‌گیرم و کیفت را هم.

پشتت را به من می‌کنی تا کتت را دربیاوری. خنجری در پشت؛ از کیست؟ دوست؟ سؤالم را نمی‌شنوی. روی صندلی می‌نشینی.

_ غذا.

_ میلی ندارم.

سیگاری آتش می‌زنی.

کوچولو می‌خندد. تو بازونگشوده به خواب می‌روی و خندهٔ او هم.

جنگجویی خسته، بی‌ساز و برگ، در گوشه‌ای خلوت، تکیده و در خود. از صدای جیغ کوچولو، پلک‌ها را باز می‌کنی.

_ برای چه جیغ می‌زند!؟

_ برای آنکه بدانی که هست.

رنج، چون گردهٔ گل، از صورتت بلند شده و در فضا می‌چرخد. او را بغل می‌کنی، چون گلی که به یقه سنجاق می‌کنند.

می‌پرسم: از که ناراحتی؟

_ رئیسم.

_ حس نمی‌کند؟

_ دقیقاً!

می‌فهمم. باید فهمید. باید حس کرد. باید تو را شناخت، تلاشت را فهمید؛ با تشویقی، سر تکان دادنی، یا حتی پاسخ سلامی.

_ برای مردن هم باید امید داشت چه رسد به زندگی.

_ می‌فهمم.

برایت چای می‌آورم؛ مسکنی برای به یاد نیاوردن، یک لحظه کهربایی خوشرنگ، دمی فراموشی.

کوچولو گریه می‌کند.

ما، در طی این مدت، روبه‌روی هم ایستاده‌ایم؛ حیرتزده و پریشان. آیا ما هم به آنجا که نبایدخواهیم رسید؟

شب تا صبح، روی نقشه‌ات کار می‌کنی؛ شب تا صبح، خمیده چون هلال ماه بر سکوت شب. و من دعا می‌کنم. دعا می‌کنم. فردا روز آزمون است؛ پاسخی برای همهٔ بیدارخوابی‌ها. آیا موفق می‌شوی؟

صبح است. روز کارمندی آغاز شده است. کوچولو را، چون شکلاتی، در لفافی معطّر، جای می‌دهم. مهد در سر راه است. او را که به مربی‌اش می‌سپارم، صدای فریادش روی قلبم خط می‌اندازد. تمام راه را می‌دوم تا نشنوم.

اتوبوس که می‌رسد، به سختی جا باز می‌کنم. از حرارت نفسم، روی شیشه، هاله‌ای درست می‌شود. ماشین حرکت می‌کند و من با این چشم یخی، به برف‌های کوچکی نگاه می‌کنم که بر زمین می‌نشینند.»
  • زبان کتاب
    فارسی
  • سال نشر
    1401
  • چاپ جاری
    1
  • تاریخ اولین چاپ
    1401
  • نوع جلد
    جلد نرم
  • قطع
    رقعی
  • تعداد صفحات
    300
  • ناشر
  • نویسنده
  • وزن
    440
  • تاریخ ثبت اطلاعات
    شنبه 27 اسفند 1401
  • تاریخ ویرایش اطلاعات
    یکشنبه 4 تیر 1402
  • شناسه
    103893
  • دسته بندی :
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

نگین علمشاهی

لطفا گزیده ای از کتاب قرار دهید.

3 تیر 1402

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما