روح گفت: «سه تا روح به دیدنت میآیند. اولی فردا، وقتی زنگ کلیسا ساعت یک بعد از نیمهشب را اعلام کرد میآید. دومی شب بعدش در همین ساعت، و سومی هم شب سوم وقتی ساعت، نیمهشب را اعلام کرد. تو دیگر مرا نمیبینی، اما سعی کن حرفهایم را یادت نرود.» روح، پارچهی رومیزی را برداشت و دور سرش بست. بعد عقبعقب رفت و از اسکروج دور شد. هر قدمی که برمیداشت، پنجره کمی بیشتر باز میشد. وقتی به پنجره رسید، پنجره کاملاً باز بود. اسکروج شنید که از بیرون صدای گریه و ناله و فریاد میآید. روح لحظاتی به صداهای بیرون گوش کرد و بعد خودش هم شروع به نالیدن کرد و از پنجره بیرون رفت و در تاریکی شب گم شد. اسکروج، دنبال او بهطرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. در آسمان انبوهی از ارواح را دید که اینطرف و آنطرف سرگردانند و گریه میکنند و میروند. هر کدام از آنها مثل مارلی، زنجیری به دست و پا داشتند. بعضی از آنها را اسکروج میشناخت. همگی گریه میکردند، چون خیلی دلشان میخواست به مردان و زنان آشنایشان کمک کنند، اما نمیتوانستند. به زودی ارواح در میان مه گم شدند و صداهایشان خاموش شد. دوباره همهچیز مثل موقعی شد که اسکروج تازه به خانه آمده بود. اسکروج پنجره را بست. بعد رفت و سری به درِ منزلش زد. مثل اولش قفل بود. سعی کرد بگوید: «چه مزخرفاتی!» اما نگفت. بعد بدون اینکه لباسهایش را درآورد، خودش را روی تخت انداخت و به خواب رفت.