بالاخره روز شنبه شد. تابستان بود و دنیا درخشان و شاداب و سرشار از زندگی. در دلها ترانه بود و در چهرهها شادی و در گامها جهش. درختان اقاقیا شکوفه داده بودند و عطر شکوفههایشان هوا را پر کرده بود. تپهی کاردیف در بالای دهکده از گیاهان سرسبز پوشیده شده بود و آن قدر دور بود که به نظر سرزمین خوش و رویایی و آرام و وسوسه انگیزی میآمد. در همین موقع سر و کلهی تام با سطلی پر از دوغاب گچ و قلم موی دسته بلندی در پیادهروی جلوی نرده پیدا شد. بعد نردهی چوبی را ورانداز کرد و شادی از صورتش محو شد و غم تمام وجودش را گرفت. آخر، نردهی چوبی سی متر طول و چند پا عرض داستا. زندگی به نظرش بیهوده آمد و بودن همچون باری سنگین. آهی کشید و قلم مویش را در سطل فرو برد و آن را به نرده کشید. چند بار اینکار را تکرار کرد. بعد نوار باریک و کوچکی را که رنگ سفید مالیده بود با آن همه جای دیگر نرده که مثل قارهای رنگ نخورده بود، مقایسه کرد و دلسرد و نا امید شد و روی کندهی درختی نشست.