کتاب دوستی، یک داستان عرفانی است. داستان به نمرود و حضرت ابراهیم اشاره دارد. وقتی که نمرود از جادوگران شنیده بود که پسر بچه ای متولد خواهد شدکه تاج و تخت او را نابود خواهد ساخت. نمرود هم دستور داده بود همه پسربچه های تازه متولد شده را بکشند و شکم زنانی که باردار هستند را نیز با شمشیر بدرند. روزها می گذشت و این کار ادامه داشت تا اینکه روزی نمرود خسته شد و به گشت و گذار رفت. غاری را دید که بسیار تاریک بود و خواست به درون غار برود به درون رفت با مشعلی و مادر و پسر بچه زیبایی را دید و خواست با خود ببرد. دستور داد که آن دو را به قصر ببرند ولی کسی جز نمرود آن پسر بچه را نمی دید و ....