کتاب یخی که عاشق خورشید شد، به قلم رضا موزونی نوشته شده و به همت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است.
این کتاب که مخاطبان آن گروههای سنی«ب و ج» هستند در روایتی ساده سعی دارد تقابل دو جهان متضاد را برای کودکان شرح دهد.
گزیده کتاب
در آغاز این کتاب میخوانیم:
« زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم».
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما… »
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم....»