●دسته بندی: کودکان و نوجوانان
●ناشر: موسسه فرهنگی مدرسه برهان (انتشارات مدرسه)
●نویسنده: سارا عرفانی
●سال نشر: 1402
●تعداد صفحات: 120
«مردان کاروان مقابل در منزل امام موسی کاظم ایستاده بودند. یکی از پسران امام، به نام ابراهیم، در را باز کرد و خوشامد گفت و از آنها خواست به داخل منزل بروند. رئیس کاروان با او دست داد و صورتش را بوسید. گفت: «ما به امید دیدار مولایمان، موسی بن جعفر، به اینجا آمدهایم.» ابراهیم دستی به شانهٔ مرد زد و گفت: «خیلی خوش آمدید، اما پدر چند روزی به سفر رفتهاند. اگر صلاح میدانید، چند روز مهمان ما باشید تا ایشان بازگردند.» مرد با همراهانش مشورت کرد. از اینکه نمیتوانستند امامشان را ببینند ناراحت و غمگین بودند. راه دور سفر را به امید دیدار امام و آقایشان طی کرده بودند و برایشان امکان نداشت چند روز در شهر بمانند. مرد گفت: «کم سعادتی ماست که نمیتوانیم امام خود را ببینیم، اما این مردان سؤالاتی هم از موسی بن جعفر داشتند.» ابراهیم لبخندی بر لب نشاند و گفت: «اشکالی ندارد. سؤالهایتان را بنویسید؛ ما آنها را به پدر میدهیم تا پاسخ دهند. سپس پاسخها را با پیک مورد اطمینان برای شما میفرستیم. حالا تشریف بیاورید داخل تا از شما پذیرایی کنیم. اینطور جلوی در که نمیشود... همه خستهاید. بفرمایید! بفرمایید!» به داخل خانه رفت و به اهل منزل اطلاع داد که مهمان دارند. خدمتکارها را هم صدا کرد تا برای مهمانان شربت خنک بیاورند. بعد، به جلوی در رفت و آنها را به داخل منزل دعوت کرد. _ بفرمایید! خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید! _ از شما متشکریم... قصد مزاحمت نداریم. _ مراحمید. بفرمایید! نمیشود تا اینجا بیایید و گلویی تازه نکنید. بفرمایید! مردها داخل شدند و خدمتکارها برایشان شربت آوردند. فاطمه معصومه که آن زمان شش سال بیشتر نداشت، همراه خواهرها و برادرهایش در حیاط بازی میکرد. مردها خستگی شان که در رفت و کمیاستراحت کردند، خواستند سؤالاتشان را بنویسند. ابراهیم برایشان بُرد مصری و مرکب و قلم آورد و مقابل رئیس کاروان گذاشت و گفت: «بفرمایید.» آنها یکی یکی سؤالات را میگفتند و او مینوشت. وقتی سؤالات تمام شد، برد را به دست ابراهیم دادند و خواستند بلند شوند که او مانع شد و گفت: «ناهار در خدمت شماییم. مهمان ما باشید. از بابت سؤالات نیز خیالتان راحت باشد. انشاءالله پدر که از سفر برگردند، آنها را به ایشان میدهیم.» بعد هم از اتاق بیرون رفت و به خدمتکارها گفت که سفره بیندازند.»