نه آبی نه خاکی، رمانی در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس از علی مؤذنی است. نویسنده این کتاب را در قالب یک دفترچه خاطرات نوشته است و در انتشارات سوره مهر منتشر شکرده است. از ویژگی های خوب این کتاب سادگی و صمیمت متن و دیالوگ های کوتاه و خوبی هست که شخصیت ها را زنده تر میکند. کتاب نه آبی نه خاکی از شعار زدگی دور است و باور پذیری خوبی دارد.
این کتاب، دفترچه یکی از شهدای جنگ تحمیلی «سعید مرادی» است که اکبر شاهدی مسؤل یکی از گروه های تفحص شهدا در میدان رزم یافته است. شهید مرادی در دفترچه اش نشانی نوشته و وصیت کرده دفترچه را به یکی از این سه نشانی بفرستند. حال این دفترچه را علی مؤذنی به صورت کتاب درآورده و در اختیار علاقمندان قرار داده است. این دفترچه خاطرات 6 سال حضور شهید مرادی در جبهه است که به قلم خود او نگاشته شده است.
شهید مرادی در ابتدای کتاب، جریان وداع با خانواده اش برای حضور در میدان جنگ، سپس آشنایی اش با ابراهیم رحمانی، محمد جوادی، عباس شاکری، علی ماکت و رضا شعبانی و پسر پانزده ساله ای به نام رسول که همه این ها به جز ابراهیم رحمانی شربت شهادت را نوشیده اند، اکنون این دفترچه در دست ابراهیم رحمانی است.
شهید مرادی در لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) بوده است. وی در این کتاب از هم رزمانش، دوستی هایش، صمیمیت و خلوص رزمندگان، شوخی ها و خنده هایشان، مناجات ها و راز و نیازهای خالصانه در تاریکی های شب، خواب دیدن امامان و... می گوید. همچنین او از نبرد تن به تن با دشمن، مشاهده صحنه شهادت رزمندگان و آموزش هایشان در آب و خاک نیز گفته است. نثر روان، ساده و بی ابهام اثر و استفاده گاه به گاه از تعابیر دقیق و وصفی زیبا و دقت در نقل جزئیات موجب شایستگی اثر شده است. اما به طور قطع می توان گفت آنچه مایه برتری این کتاب گردیده است نادربودن حوادث و شگفت نمودن وقایع است که برای صاحب خاطره به وقوع پیوسته است.
گزیده کتاب
با اتوبوس از اهواز به سوی آبادان حرکت کردیم. خسته و گرسنه به انرژی اتمی رسیدیم. لشکر مملو از نیرو بود. خیلی از بچه های آشنا که پیش از ما اعزام شده بودند، به تماشا ایستاده بودند. حسین نگهبان، علی رضا رضایی، اوس رحمت، مجتبی صدیقی، فرهاد واعظی، و چه احساس آشنایی عجیبی!
سلام بچه ها، ما در عمق چند متری دوستی شنا می کنیم؟
و چه بازار گرمی از مصافحه!
باید خودم را از این دفتر حذف کنم تا جا برای دیگران هم باز شود!
در سوله ها جا برای ما تازه واردها پیدا نمی شد، برای همین در چادرهایی مستقر شدیم که به خاطر ما برپا شده است. من و ابراهیم و محمد کنار هم ولو شدیم. با آنکه سخت گرسنه بودم، خوابم می آمد. به همان حالتی که دراز کشیده بودم، خوابیدم، تا غروب، و غروب که بیدار شدم، نه خسته بودم نه گرسنه، اما تشنه بودم، و با آنکه می دانستم زمستان است، نمی دانم چرا فکر می کردم الان یکی از بچه ها با یک برش هندوانه به سراغم می آید. به نظرم می آمد عطشم جز با خوردن هندوانه رفع نمی شود. بویش پیچید، و من چشمانم را بستم و احساس دلتنگی کردم، برای هندوانه، زیرا از من تا تابستان دور بود ...