●دسته بندی: کودکان و نوجوانان
●ناشر: مهرک با ادب
●نویسنده: حسین فتاحی
●تصویرگر: زهرا کیقبادی
●سال نشر: 1403
●تعداد صفحات: 92
روزی روزگاری، روباهی بود بدجنس و حیلهگر. از وقتی پا به این دنیا گذاشته و در این دنیا زندگی کرده بود، کارش این بود که به این و آن کلک بزند، حقهی تازهای سوار کند و سر دیگران کلاه بگذارد. روزی از روزها، روباه از لانهاش بیرون رفت، نگاهی به اطراف انداخت و با خود گفت: خب، امروز چه کلکی سوار کنم؟ روباه با دست راست پشت کلهاش را خاراند، کمی فکر کرد، چیزهایی که در این چند روز دیده بود، به یاد آورد و ناگهان چشمانش برقی زد. بله، دو روز پیش، خرگوشی را دیده بود که همراه بچههایش به طرف لانهاش میرفت. آن روز، روباه سیر بود و حال و حوصلهی شکار نداشت. با خود گفته بود: باشد برای بعدها! و حالا، هم گرسنه بود، هم حال و حوصلهی خوبی داشت. صبح اول وقت جان میداد برای شکار و سر به سر این و آن گذاشتن! روباه گفت: بله، فکر خوبی است. میروم سراغ خرگوش عزیز و ملوسم. شاید هم خودش نباشد و بچههای تپل مپلش باشند. به هر حال، فرقی نمیکند؛ من به آن بچههای کوچولو هم قانعام! چه کار میشود کرد؟ باید قانع باشیم! روباه رفت و رفت تا به نزدیکهای لانهی خرگوش رسید. چند دقیقه خودش را پشت سنگی مخفی کرد تا اگر خرگوش از لانه بیرون آمد، روباه را نبیند و فرار نکند. نه؛ کسی در آن اطراف دیده نمیشد. روباه گفت: شاید خرگوش ملوس من هنوز در خواب ناز است! روباه، آهسته آهسته و خیلی با احتیاط جلو رفت؛ تا جلو در لانه رسید. سرش را جلو برد و نگاهی به داخل لانه انداخت. چند بار بو کشید. نه؛ خرگوش و بچههایش نبودند…