مقدمه کتاب ب مثل باران مثل بهجت
سلام حضرت شیخ الفقهاء و المجتهدین و العارفین. نشد. یک بار دیگر. سلام مرجع بزرگ، آیت الله العظمی بهجت. باز هم نشد. یک بار دیگر. سلام آیت الله بهجت. انگار نمی شود. یک بار دیگر امتحان می کنم. سلام حاج آقای بهجت. نخیر. انگار فایده ندارد. به دل نمی چسبد. سلام آقا بهجت. آهان شد. حالا شد.
درستش این است که نامت را با هزار و یک عنوان ببرم. بس که زلالی. بس که اهل آسمانی. اما من بی معرفت، این چیزها سرم نمی شود. وقتی می خواهم به تو بگویم آیت الله و شیخ العارفین، انگار غریبه می شوم با تو. انگار فرسنگ ها دور می شوم از تو. پس به من اجازه بده تو را همان آقا بهجت صدا کنم.
برشی از کتاب ب مثل باران مثل بهجت
داشتم آقا را از مسجد می بردم خانه. جمعیت هم دنبال مان می آمد. توی آن شلوغی، مردی پیشم آمد و گفت: (شما با آقا هستید؟ گفتم: بله. گفت من از مشهد اومدم.
هر چی پول داشتم تموم شده. دیگه ریالی ندارم که برگردم مشهد. میشه به آقا بگید کمکم کنه؟
گفتم: من نمی تونم بگم. اما اگه ماجرا همینی باشه که میگید، یه اتفاقی میفته!
رسیدیم در خانه آقا. آقا برای همه دست تکان داد. یکدفعه به همان مرد اشاره کرد جلو بیا ! مرد جلو رفت. یک دقیقه پیش آقا ایستاد و بعد برگشت.