قبل از اینکه سوار شود، اشکاش را پاک کرد و از مردم خداحافظی کرد . مادر گفت : آخی ! طفلکی ! پدر گفت : چی ؟ مادر گفت : اشک هاشو ندیدی ؟ دلم سوخت بعد اشک های خود را با بال روسری گرفت . پدر گفت : زن ساده ! به چشماش نگاه نکن ، به دستاش نگاه کن داره خون می چکه .....