خاطره «تپه برهانی» نوشته «سید حمید رضا طالقانی» در سال 1365 در نخستین مسابقه بزرگ فرهنگی هنری جبهه و جنگ که توسط قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) برگزار شد، رتبه اول را در بخش خاطره نویسی کسب کرد. کتاب حماسه تپه برهانی، در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
حماسه تپه برهانی در سوم خرداد سال 1373 نیز در نخستین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس، رتبه اول خاطره را به خود اختصاص داد و تندیس زرین برترین کتاب دفاع مقدس را از دست رئیس جمهور دریافت کرد، همچنین در سال 1379، درجشنواره «ادب پایداری» که کلیه آثار ادبی در طول بیست سال، از آغاز دفاع مقدس تا سال 1379، با حضور نخبگان ادبی کشور مورد ارزیابی قرار گرفت.
در این ارزیابی نیز گوی سبقت از صدها کتابی که در طول بیست سال نگارش شده بود، ربود و به عنوان «برترین کتاب خاطره در سطح الف جشنواره ادب پایداری» معرفی شد و خالق این اتر جاودانه، در دیپلم افتخار و تندیس زرین برترین نویسنده کتاب خاطره، در بیست سال ادبیات داستانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را دریافت کرد.
مخاطب در این اثر با خاطرات منحصر به فرد از حماسه عظیم تپه برهانی با روایت رزمنده جانباز «سیدحمید رضا طالقانی» آشنا می شود این حماسه در عملیات «والفجر 2» در تابستان سال 1362 اتفاق افتاده، که تپه برهانی، بریده ای از آن حماسه عظیم است. «حماسه تپه برهانی» در عین حالی که یک «سند تاریخی منحصر به فرد» به شمار می رود، سندی است که اگر نبود، قطعه ای از تاریخ دفاع مقدس مغفول و مجهول می ماند چراکه هیچ نوشته دیگری درباره این بریده از عملیات «والفجر 2» وجود ندارد.
مرداد سال 1362، گروهان میثم از گردان امام حسین (ع)، از لشکر 14 تپه سوم از تنگه دربندیخان عراق را فتح کرد و در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شد و پس از 2 روز مقاومت، سرانجام با شهادت نیروهای گروهان، تپه مجدداً به تصرف نیروهای عراقی در آمد، اما « حماسه تپه برهانی» این حادثه عاشورا گونه را با جزئیاتش، در سینه تاریخ، ثبت، ضبط و جاودانه کرد و صفحه زرینی بر صحیفه ایستادگی و مبارزات ملت ایران افزود.
نویسنده این کتاب ارزشمند سید حمیدرضا طالقانی می گوید: «عملیات والفجر دو که تپه برهانی، بریده ای از آن را روایت می کند، در تابستان سال 1362 انجام شد. من پس از دوره بستری و زمانی که سلامتی خود را به دست آوردم، نگارش تپه برهانی را شروع کردم. قصد من از این کار، چاپ کتاب نبود، بلکه ثبت و ضبط حماسه ای بود که رزمندگان گردان امام حسین(ع) آفریدند و این کار را یک تکلیف می دانستم؛ تکلیفی که به بهای از دست دادن فوز شهادت در راه خدا، بر عهده من گذاشته شده بود.
کسی که تپه برهانی را مطالعه کرده، قطعاً تائید می کند که زنده ماندن من، با قواعد عادی و طبیعی جور در نمی آید. چطور ممکن است آدمی که هم از ناحیه مچ پا زخمی شده و هم رگ شریانی دست راست اش قطع شده، خود را از یک پرتگاه پایین بیندازد و پانزده روز را در یک بیشه، بدون غذا و صرفاً با آشامیدن آب نهر و خوردن برگ های درخت مو، درحالی که زخم هایش چرکین شده و حتی کرم افتاده است، سر کند و زنده بماند؟! لذا من مشاهداتم را فقط از باب امتثال تکلیف نوشتم و جداً معتقد بودم و هستم که از شهادت در راه خدا محروم شدم تا عاشورایی را که روی تپه سوم تنگه دربندیخان عراق آفریده شد، روایت کنم، گرچه به اجر آن امیدوارم.»
گزیده کتاب
«صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و بهشدت میلرزیدم. تصمیم گرفتم در نقطهای بیرون از بیشه روی سنگها و زیر تابش مستقیم نور آفتاب بخوابم، لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفتم و کشانکشان از بیشه خارج شدم. در نزدیکی تختهسنگی زیر آفتاب خوابیدم. نور خورشید گرمی لذتبخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرورَفتم. اما فکر میکنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم.
ظاهراً دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپارۀ شصت پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصله ده بیست متری من منفجر شد. بهسرعت خود را به طرف درختها کشیدم. دومین خمپاره دشمن در فاصلهای نزدیکتر منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپارهها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا میزدند. به هر شکل ممکن وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله نیز به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند.
دهها گلوله خمپاره، یکی پس از دیگری، در میان درختان و داخل جوی آب فرودمیآمد و منفجر میشد. آن روز دشمن بیشه را زیر آتش خمپاره گرفت و خمپارهها در فواصل مختلف در سطح بیشه بر زمین میخورد. هر دفعه با صدای سوت خمپارهها بر زمین میخوابیدیم، اما چون در زیر درختان بودیم، دشمن قادر به دیدن ما نبود و لذا بدون هدف آتش میکرد و اکثر خمپارهها در فاصلهای دور از ما به زمین میخورد.
شاید پس از گذشت هفت روز، دشمن انتظار نداشت که یک نیروی ایرانی در منطقه مانده باشد. از آن پس، نگرانی آمدن یک تیم عراقی برای پاکسازی بیشه به نگرانیهای ما افزود و طول روز را با انتظاری تلخ سپری کردیم.»