پل معلق (چاپ یازدهم)
پل معلق
12,000
تومان
5 ٪
11,400
تومان
افزودن به سبد خرید
1
فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

پل معلق، داستان پسری 18 ساله به نام «نادرصدیف» است که از خانواده ای کاملا معمولی به خدمت سربازی می رود. نادر از تهران به منطقه ای دورافتاده اعزام می شود و در کنار پلی قرار می گیرد که در اثر بمباران ویران شده و به جای پل قبلی، پلی موقت برای عبور و مرور روی رودخانه زده اند.
کتاب پل معلق، نوشته محمدرضا بایرامی است و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. داستان حرکت معلقی بین مرگ و زندگی را نشان می دهد. در این فضا نادر سعی می کند با طبیعت اطراف خود ارتباطی داشته باشد تا او را از ناامیدی به درآورد. ارتباطی که با پل موقت، صدای قطار، صخره ها، باران و … دارد و ما را با فضای زندگی در جنگ آشنا می کند و تنهایی انسان ها در آنجا.

گزیده کتاب

باز هم صدای موتور حفاری شنیده می‌شد. کجا را می‌کندند؟ کارگرها دور تخته‌سنگ پهنی که درست در یک متری رودخانه جا خوش کرده بود، جمع شده بودند. دیلم‌ها را فرو کرده بودند زیر تخته‌سنگ و زور که می‌خواستند بزنند، هم صدا با هم داد می‌زدند: یا علی! اما تخته‌سنگ انگار خیال تکان خوردن نداشت.

تکیه داد به دیواره سنگر و فکر کرد آن‌ها فقط دارند رفع تکلیف می‌کنند و ویرانی به وجود آمده، نمی‌تواند جایی از فکرشان را اشغال کرده باشد. شاید همه‌چیز را کنترات کرده بودند و برای همین هم این‌طور خودشان را به آب و آتش زده و شبانه‌روزی کار می‌کردند.

سرانجام تخته‌سنگ از جاش تکان خورد. کناره‌های رود را خراب کرد و به همراه خاک آن، سقوط کرد. حفره‌ای ایجاد شد و تخته‌سنگ را بلعید. دیگر چیزی از آن دیده نمی‌شد. با خود گفت: یعنی این‌همه گود است؟ و تعجب کرد. از آن بالا که نگاه می‌کرد، حتی در آن ساعاتی که سعی می‌کرد خودش را پرت کند پایین _ و نمی‌توانست _ باز تصور نمی‌کرد با عمقی چنان روبه‌رو بشود. فکر می‌کرد این رودی است سیمره نام که می‌تواند در جایی به کرخه‌کور و از آن‌جا به اروندکبیر وصل بشود و آن‌قدر آب دارد که بتواند جسدی را تا بدان جا ببرد.

کارگرها تا جایی که می‌شد، آمده بودند جلو و زیر نور پرژکتوری که کج کرده بودند طرف رودخانه، آب را نگاه می‌کردند.

چیزی در آسمان ترکید و نورش لحظه‌ای سر کوه را روشن کرد. صاعقه بود و وقتی چندبار دیگر تکرار شد، باران درشتی شروع کرد به باریدن و مجبورش کرد بچپد پشت موضع توپ. و چیزی نگذشته بود که آب‌ها از هر طرف راه افتاد. جویبارهای باریک، خاک زمین را می‌شستند و می‌بردند طرف رودخانه.

فکر کرد، شاید الان در تهران هم باران می‌بارد و شاید مهران هم هنوز بیدار باشد و زل زده باشد به همین شب و همین باران، و کسی را سرزنش کند که می‌توانسته و لازم هم بوده که چیزی را به او بگوید و نگفته تا یک‌راست هلش بدهد به دل حادثه یا واقعه یا فاجعه تا او نیز به نوبه یا سهم خود از پا درآید. شاید بهتر بود مهران را نگه دارد پیش خودش و کم‌کم همه‌چیز را برایش توضیح بدهد و با او از پدافندی حرف بزند که درست در وقت لازم در جای لازم نبوده و باعث شده...
شاید حالا آن شهر، آن شهری که درش به دنیا آمده و بزرگ شده بودند، برای او هم همان‌قدر دل‌آزار و غیرقابل تحمل بود که برای خودش. شاید...

اطلاعات کتاب

  • زبان کتاب: فارسی
  • سال نشر: 1392
  • چاپ جاری: 12
  • تاریخ اولین چاپ: 1381
  • شمارگان: 1100
  • نوع جلد: جلد نرم
  • قطع: رقعی
  • تعداد صفحات: 160
  • ناشر: افق
  • نویسنده: محمدرضا بایرامی

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام