loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر

5 (1)

ناشر سوره مهر

نویسنده سید قاسم یاحسینی

راوی کتاب هوشنگ صمدی

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 300

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

ناخدا هوشنگ صمدی یکی از قهرمانان ملی ارتش در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایراندوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش عراق را هفته ها در خرمشهر زمینگیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاک ایران زمین وارد کنند.

کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر، با روایت هوشنگ صمدی به تکاورانی که با نثار خون سرخشان در خرمشهر، مقاومت 34 روزه را آفریدند، تقدیم شده است. کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر در دو بخش و 21 فصل تهیه و تنظیم شده است.

کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر، خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر است. این کتاب به قلم سید قاسم یاحسینی نوشته شده و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

«روز 31 شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی، پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز کرد. هر لشکر زرهی دارای نه گردان زرهی و هر گردان هم دارای 54 تانک بود.

در همان روز من داشتم کارهای تسویه حسابم را انجام میدادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و میتوانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگی ام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.

در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزمجو بود. آن روز حدود دوی بعد از ظهر از ستاد تکاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه میرفتم. در پارک موتوری یک دفعه صدای هواپیما در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. یکی از هواپیماها رگباری کنار پایم شلیک کرد. تیرها در پانزده متری من به زمین خورد، اما آسیبی به من نرسید.

فهمیدم که جنگ به طور رسمی شروع شده و عراقی ها از هوا و زمین به خاک مقدس ایران تجاوز کرده اند. به عنوان یک افسر ارتش که بیست سال بود در نظام خدمت کرده بودم، از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فکر کردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی کردن از مسئولیت دفاع از کشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد.

بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم. امروز عراقی ها رسماً جنگ را شروع کردند.»

ـ بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.

ـ داری تسویه حساب میکنی؟

ـ بله قربان.

آهی کشید و گفت: «می خواهی بمانی یا بروی؟»

فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگترین و حساسترین تصمیم زندگی ام را گرفته بودم. گفتم: «فکر می کنید می توانم بروم؟»

ـ تو بازنشسته شدهای. میتوانی بروی.

در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانواده ام شرمنده می شوم.»

بعد اضافه کردم: «فردا خانواده ام به من نمی گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شده ام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیده ام. چقدر در عملیات ها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کرد ه ام. الان می توانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمیروم. می مانم و از کشورم دفاع می کنم.»

جناب ناخدا رزمجو که تحت تأثیر حرف های من قرار گرفته بود مرا بوسید و با دست به شانه ام زد و گفت: «درود بر تو! از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.»

بعد هم گفت: «پس حالا که نمی خواهی بروی، نیروهایت را جمع کن و برو خرمشهر. امریه آمده که گردان تکاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع کنند. فعلاً به طور شفاهی به تو اعلام می کنم و بعداً هم کتبی اعلام خواهم کرد.»

برگشتم به واحد تکاوران. احساس میکردم کوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با آن وسعت مرز زمینی با عراق، کار کوچکی، نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت دوی بعد از ظهر فرودگاه بوشهر را بمباران کرده بودند. بعدها فهمیدم که چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران کرده اند.
وقتی به واحد تکاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آماده باش اعلام کردم. افسران و فرماندهان گروهان ها را جمع کردم و جلسه کوتاهی با آن ها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح کردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»

فرماندهان گروهان ها دسته جمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبک است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیدهایم و از در و دیوار بالا رفته ایم برای چنین روزی!»

از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بر دوشم کمتر شد! یکییکی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است.»

از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینی بای بود که ماه ها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویه حساب می کرد. به او گفتم: «چه کار می کنی؟ می روی یا می مانی؟»

آن افسر ایران دوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم می روم.»

لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب می رویم.»

بعد از این جلسه کوتاه فرماندهان گروهان ها شروع به جمع آوری پرسنل تحت امر خود کردند. افسری که در گردان و بوشهر می ماند، ستوان عابدی بود که باید کارهای تدارکاتی و نیازهای ما در خرمشهر را در پایگاه پیگیری میکرد. ما از مدت ها قبل خودمان را آماده این کارزار کرده بودیم. تا به کارها سر و سامان بدهم و گردان یکم تکاوران را، که حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر کنم، چند ساعت طول کشید.
در این فاصله تکاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر کدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشین ها را آماده و باک همه خودروها را پر از بنزین کردند. یکی دو تانکر بنزین هم آماده حرکت با کاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حرکت شد. بیسیم ها و باتری آنها را چک کردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاک میهنم آماده شد.

قبل از حرکت فرماندهان را روی نقشه توجیه کردم. دستور عملیاتی کتبی صادرشده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت کردم و بر مبنای مأموریت واگذارشده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حرکت بعدی و پس از رسیدن به نزدیکی های خرمشهر موکول کردیم.

قبل از رفتن نفرات گردان را جمع کردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی کردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرمشهر می روید. مواظب هرگونه تحرک ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممکن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممکن است گروه هایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریکی کنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»

بعد از سخنان من نیروها از خانواده هایشان خداحافظی کردند. صحنه تأثیربرانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تکاورها گریه میکردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتی ـ سیاسی هم آمده بودند. تکاوران از زیر قرآن کریم عبور کردند و در ماشین های نظامی نشستند. 112 خودرو شامل کامیون و جیپ آماده حرکت شد.
خودروها اکثراً روسی بودند. فقط جیپ های تفنگ 106، موشک تاو و تیربار امریکایی بودند. مسئولان پایگاه و عدهای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشکوهی بود و افسوس که به دلایل امنیتی از آن شب پرشکوه هیچ عکس یا فیلمی تهیه نشده است.

تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی کادرها و پرسنل گردان تکاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج کرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تکاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اکثر تکاوران اس بی اس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مرکز آموزشی تکاوران در منجیل هم تلفنگرام کردیم و از آنها خواستیم که در اسرع وقت، پرسنل تکاوری را که دوره آموزشی شان کامل شده به خرمشهر بفرستند.

ساعت درست دوازده نیمه شب 31 شهریور ماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. من و سه بیسیمچی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حرکت میکردیم. یکی از بیسیمچی هایم، ناو استوار غلام غالندی بود که اتفاقاً خودش هم بچه آبادان بود.
در دل تاریکی شب و بدون آنکه خودروها چراغ روشن کنند، در وضعیت آماده باش وضعیت قرمز، ستون حرکت کرد. برای احتیاط در یک کیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیپ حامل تیربار حرکت میکردند که حکم دیدبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حرکت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش کنند.»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

ناشناس

سلام
کتاب بسیار جالبی بود و گوشه از بخشهای تاریک جنگ را روشن کرد. امیدوارم همه کسانی که در نادیده گرفتن دلیران در دفاع مقدس نقش داشته و دارند. با خواندن این کتاب خود را شرمنده خون شهدای تکاور ببینند

7 اسفند 1397

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما