دیده بان ها ایستاده می خندند: داستان های طنز ابوحمزه
داستان های طنز دفاع مقدس
سال نشر : 1395
تعداد صفحات : 64
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 19130
10003022
معرفی کتاب
این کتاب شامل چندین داستان کوتاه است و نخستین جلد از مجموعه پنج جلدی داستان های طنز محمدحسن ابوحمزه است که بقیه جلدهای آن را در آینده نزدیک به چاپ خواهد رساند.کتاب «دیده بان ها ایستاده می خندند» یک طنز واقعی است که در زمان جنگ در میان رزمندها وجود داشته است . به گونه ای که این کتاب، روایت هایی از سه نفر دیدبان به نام شخص راوی «من»، دیده بان دوم «باقر» و دیده بان سوم رزمنده ای به نام «احمد توران پشتی» است که در داستان به «احمد توران» معروف می شود. این سه نفر در همه اتفاقاتی که در این داستان ها رخ می دهد، به نوعی دخیل هستند.
از عناوین برخی از داستان های کتاب «دیده بان ها ایستاده می خندند» می توان به «آچمز»، «قند بلژیکی»، «آن روز شد روز اغلب»، «تعمیرگاه تانک»، «تا باشد از این خنده ها باشد»، «توپ توی زمین دیده بانی» و «عجب انسان هایی داشت جنگ ما»، اشاره کرد.
آچمز
سراسیمه خودش را به تبلیغات رساند. ساختمان تبلیغات به آشپزخانه نزدیک بود. همان طورکه پوتین به پا داشت روی زانو تا نصف اطاق رفت، سراغ یکی از مداح ها که تازه اعزام شده بود را گرفت.
مداح که از حمام برگشته بود، آینه کوچکی کف دستش گرفته بود با دقت مو و محاسنش را شانه می زد. برگشت رزمنده را نگاه کرد، شناخت. روز اول مداح آمده بود هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که این رزمنده سر شوخی را با او باز کرد. اما تا آمد به خودش بجنبد مداح با چند تکه کلام تخصصی مخصوص خودشان جوابش را داد، حالش را گرفت. به قول بچه ها آچمز کرد. بچه ها گفتند با جماعت مداح دیگر نمی توانی شوخی کنی. دوباره آمده سراغ مداح حتماً از رو نرفته بود.
با دیدن مداح دیگر مراعات زیر انداز را نکرد روی پا ایستاد دست مداح را گرفت به طرف در کشاند. مداح که غافلگیر شده بود خواست دستش را بیرون بکشد نتوانست گفت:
- چه خبر شده؟
- مجلس، مجلس داری زود بیا.
مداح بی اختیار تا نزدیک در همراهش رفت بعد ایستاد پرسید:
- بیام چی کار کنم؟
- بخون دیگه باید مداحی کنی زود.
مداح قبول کرد اما ناگهان برگشت، به طرف جعبه چوبی مهماتی که گوشه اطاق بود رفت زانو زد گفت:
- دفترچه، دفترچه رو بر نداشتم.
- نمی خواد از حفظ بخون.
مداح دفترچه را برداشت، از کلمن یک لیوان آب ریخت دست پاچه چند جرعه خورد. کنار در نیم نگاهی به آینه روی دیوار کرد، گفت:
- بریم.
- بابا تا تو بخواهی بیائی تموم شده دیگه.
- من آماده ام دیگه بریم.
دوباره دستش را گرفت به طرف آشپزخانه دویدند. مداح مثل بچه مدرسه هایی که یکی دستش را گرفته باشد به زور به طرف مدرسه ببرد، یک دست دفترچه، همراه او کشیده می شد. وارد آشپزخانه شدند. کنار جمعی رفتند که دایره وار نشسته بودند در سکوت آرام آرام کار می کردند. آنها هم از دستپاچگی و عجله آن دو تعجب کردند. وقتی نزدیک جمع رسیدند رزمنده کمک کرد مداح در وسط دایره قرار گرفت، ایستاد مردد به جمع نگاه می کرد، نمی دانست چکار کند. پرسید:
- خب چی کار کنم؟
- بخون دیگه.
- چی بخونم؟
- نمیدونم ظهر عاشورا قتلگاه شام غریبان هر چی می خواهی بخون.
- یعنی چی.
- یعنی چی نداره دیدم اینها دارن پیاز خرد می کنند اشکشون سرازیر شده، گفتم شما که تازه کاری بیایی بخونی اشکاشون هدر نره.
صدای خنده دسته جمعی بچه های تدارکات در فضای خالی آشپزخانه پیچید. مداح دفترچه جلد چرمی اش را پرتاب کرد خم شد یک پیاز بزرگ برداشت به طرف رزمنده جوان پرتاب کرد به دنبالش دوید.
رزمنده با چابکی فرار کرد از پنجره خودش را به بیرون انداخت رفت و اشک بچه های تدارکات از خنده زیاد سرازیر شد یک دست چاقو یک دست پیاز ریسه رفته بودند خستگی شان در رفت. از آن به بعد با مداح دوست شد اما اسم مداح را گذاشت مداح پوست پیازی. تمیز نازک نارنجی اشک در بیار.
سراسیمه خودش را به تبلیغات رساند. ساختمان تبلیغات به آشپزخانه نزدیک بود. همان طورکه پوتین به پا داشت روی زانو تا نصف اطاق رفت، سراغ یکی از مداح ها که تازه اعزام شده بود را گرفت.
مداح که از حمام برگشته بود، آینه کوچکی کف دستش گرفته بود با دقت مو و محاسنش را شانه می زد. برگشت رزمنده را نگاه کرد، شناخت. روز اول مداح آمده بود هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که این رزمنده سر شوخی را با او باز کرد. اما تا آمد به خودش بجنبد مداح با چند تکه کلام تخصصی مخصوص خودشان جوابش را داد، حالش را گرفت. به قول بچه ها آچمز کرد. بچه ها گفتند با جماعت مداح دیگر نمی توانی شوخی کنی. دوباره آمده سراغ مداح حتماً از رو نرفته بود.
با دیدن مداح دیگر مراعات زیر انداز را نکرد روی پا ایستاد دست مداح را گرفت به طرف در کشاند. مداح که غافلگیر شده بود خواست دستش را بیرون بکشد نتوانست گفت:
- چه خبر شده؟
- مجلس، مجلس داری زود بیا.
مداح بی اختیار تا نزدیک در همراهش رفت بعد ایستاد پرسید:
- بیام چی کار کنم؟
- بخون دیگه باید مداحی کنی زود.
مداح قبول کرد اما ناگهان برگشت، به طرف جعبه چوبی مهماتی که گوشه اطاق بود رفت زانو زد گفت:
- دفترچه، دفترچه رو بر نداشتم.
- نمی خواد از حفظ بخون.
مداح دفترچه را برداشت، از کلمن یک لیوان آب ریخت دست پاچه چند جرعه خورد. کنار در نیم نگاهی به آینه روی دیوار کرد، گفت:
- بریم.
- بابا تا تو بخواهی بیائی تموم شده دیگه.
- من آماده ام دیگه بریم.
دوباره دستش را گرفت به طرف آشپزخانه دویدند. مداح مثل بچه مدرسه هایی که یکی دستش را گرفته باشد به زور به طرف مدرسه ببرد، یک دست دفترچه، همراه او کشیده می شد. وارد آشپزخانه شدند. کنار جمعی رفتند که دایره وار نشسته بودند در سکوت آرام آرام کار می کردند. آنها هم از دستپاچگی و عجله آن دو تعجب کردند. وقتی نزدیک جمع رسیدند رزمنده کمک کرد مداح در وسط دایره قرار گرفت، ایستاد مردد به جمع نگاه می کرد، نمی دانست چکار کند. پرسید:
- خب چی کار کنم؟
- بخون دیگه.
- چی بخونم؟
- نمیدونم ظهر عاشورا قتلگاه شام غریبان هر چی می خواهی بخون.
- یعنی چی.
- یعنی چی نداره دیدم اینها دارن پیاز خرد می کنند اشکشون سرازیر شده، گفتم شما که تازه کاری بیایی بخونی اشکاشون هدر نره.
صدای خنده دسته جمعی بچه های تدارکات در فضای خالی آشپزخانه پیچید. مداح دفترچه جلد چرمی اش را پرتاب کرد خم شد یک پیاز بزرگ برداشت به طرف رزمنده جوان پرتاب کرد به دنبالش دوید.
رزمنده با چابکی فرار کرد از پنجره خودش را به بیرون انداخت رفت و اشک بچه های تدارکات از خنده زیاد سرازیر شد یک دست چاقو یک دست پیاز ریسه رفته بودند خستگی شان در رفت. از آن به بعد با مداح دوست شد اما اسم مداح را گذاشت مداح پوست پیازی. تمیز نازک نارنجی اشک در بیار.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1395
-
چاپ جاری2
-
تاریخ اولین چاپ1393
-
شمارگان2000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات64
-
ناشر
-
نویسنده
-
تصویرگر
-
وزن130
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 17 مهر 1393
-
شناسه19130
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط