کتاب آقای سلیمان! می شود من بخوابم؟، نوشته سید محمدرضا واحدی است و در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است.
این رمان ماجرای پسر و دختری است که به شدت به هم دل می بندند، اما به دلیل وجود ضلع سومی در این عشق، رابطه آنان دچار افت و خیزهای عجیبی می شوند. در طول این داستان و با وجود این که هر سه ضلع این مثلث همدیگر را دوست دارند، وجود ضلع سوم که به نوعی پیدا و پنهان با مخاطب ارتباط برقرار می کند، قهرمانان داستان را چنان دچار فراز و نشیب می کند که گاهی به شدت به هم نزدیک می شوند و گاهی به شدت از هم دور و گاهی هم از آن ضلع سوم فاصله می گیرند و گاهی در کنارش آرامش می یابند.
کتاب آقای سلیمان! می شود من بخوابم؟ ضمن استفاده از تکنیک ها و ایجاد گره های منطقی و به هم ریختن قطعات پازلی که لذت چینشش را برای مخاطب گذاشته است از مفهوم ستیزی و یا معناگریزی پرهیز و تلاش کرده که در این فضا نه تنها خواننده را در هزار توی داستان گرفتار نکند، بلکه علاوه بر ایجاد لذت کشف و شهود، در پیچیدگی های فرمی داستان لذت درک بهتر را در هزار توی زندگی امروز برایش فراهم کند.
گزیده کتاب
سال اول تحصیل در تبریز، شب اربعین که رسید، بیقرار شد. حس میکرد چیزی کم دارد. تصمیم گرفت فردا هرطور شده مسجدی یا تکیهای که پختوپز نذری داشته باشند، پیدا کند و پای دیگ برود تا دود اجاق امام حسین را از دست ندهد. صبحانه را خورده و نخورده به سرعت آماده شد و از سوئیتش زد بیرون. راه افتاد تا بلکه جایی پیدا کند برای انجام تکلیفی که فکر میکرد به گردن دارد.
در محلهٔ مرکزی شهر، حوالی مقبره الشعراء قدم میزد. حال و هوای اربعینیِ تبریز عجیب بود و دلگیر. وارد کوچههای تنگ و قدیمی محلهٔ سرخاب شد. دلش را سپرده بود به چیزی یا جایی که خودش هم نمیدانست چیست و کجاست. بیهدف راه میرفت و دنبال گمشدهای میگشت. انتظارش چندان طولی نکشید و به خانهای رسید که در و دیوارش را سیاهپوش کرده بودند.
چسبیده به آن، خرابهای وجود داشت که آن هم با چند بیرق مشکی و کتیبه، رنگ ماتم به خود گرفته بود. داخل خرابه، چند نفر مشغول علم کردن اجاقی بودند و چند نفر دیگر دیگهای بزرگی را میشستند. جلوی تکیه ایستاد. خجالت میکشید و نمیدانست چطور وارد آن جمع شود. قدری این پا و آن پا کرد، اما نتوانست جلو برود و سر حرف را باز کند. راهش را کشید و کوچه را تا انتها رفت. به آخر کوچه که رسید، دلش نیامد به راهش ادامه دهد و توی کوچهٔ بعدی بپیچد. دوباره برگشت به سمت تکیه. همین که جلوی تکیه رسید، یکی از هیأتیها از خرابه بیرون آمده بود.
احساس غریبی داشت، اما بالاخره دل به دریا زد:
- ببخشید... برای اربعین نذری میپزین؟
سهراب که آمده بود تا از حیاط کناری، شلنگ آب را به خرابه بکشد، با تعجب نگاهش کرد و سری به علامت تأیید تکان داد:
- هنوز خیلی کار داره. بعد از نماز ظهر بیاین؛ اگه آماده شده بود بگیرین.
- ببخشید... چی میپزین؟ شلهزرد...؟ یا...
- مگه فرقی هم میکنه برادر من؟ نذری، نذریه دیگه. حالا شما بیا شله رو اینجا بخور و ناهارو جای دیگه.
- ببخشید... من از بچگی به خاطر نذر مادرم، همیشه روزهای اربعین پای دیگ شلهزرد بودم. اما اینجا تو شهر شما دانشجو هستم و غریبه... اگه اجازه بدین من هم یه کمکی بهتون بکنم که به نذر مادرم عمل کرده باشم.