فلسفه و به خصوص فلسفه جدید با سیاست و خشونت سیاسی بی ارتباط نیست، اما این ارتباط را هیچ یک از کسانی که از موضع سیاست و با عینک سیاسی به تاریخ می نگرند و نظر خود را به نام فلسفه اظهار می کنند، در نمی یابند. آنها از حقیقت این نسبت و رابطه بی خبرند و گاهی چنان سخن می گویند که گویی می خواهند نرسیدن تجدد به مقاصد تعیین شده در قرن هیجدهم را نه به ذات تجدد، بلکه به گفتار و کردار اتفاقی یا ارادی بعضی اشخاص و گروهها نسبت دهند و به عبار دیگری مقصری برای شکست تجدید بیابند و مخصوصا با ایجاد غوغای تبلیغاتی و نسبت دادن خشونت به دیگران، تجاوز و خشونت خود را بپوشانند. کتاب در دوازده مجلس به نسبت میان فلسفه و خشونت و نقش میانجی سیاست در این میان می پردازد، نگارنده نومیدی جهان جدید را به نیست انگاری منتسب می کند و بنیادگرایی و خشونت شایع را محصول آن می داند. او فلسفه را سخن نابهنگام می داند و معتقد است که زبان نقادانه فلسفه با زبان سیاست و علم تفاوت بنیادی دارد و احکام این دو را نباید با یکدیگر خلط کرد، از سویی نباید از فلسفه انتظارات بیجا و زیاده از توان داشت.