«بر لبه پرتگاه» دومین قصه از مجموعه «قصه های سبلان» است که به همراه «در ییلاق» و «کوه مرا صدا زد» این سه گانه را تشکیل می دهند. این کتاب که با تصویرگری های نگین احتسابیان همراه است، تا کنون به چند زبان ترجمه شده است.
لاشه الاغی را در روستا می برند تاخوراک سگ های ده باشد. الاغی که در این قحط سال، سرنوشتی جز مرگ نداشته است. این تصویر، پیش درآمد داستانی است که قرار است سرنوشت قاشقا، اسب جلال را روایت کند. اسبی که ننه جلال می خواهد آن را به خاطر نداشتن علوفه بفروشد و عاقبت هم مجبور می شود در قبال پول ناچیزی آن را به «سرخان بی» بدهد که خودش دو تا اسب دارد و قاشقا را برای کشتن می خواهد. خبر به گوش جلال می رسد و به هر زحمتی شده قاشقا را پس می گیرد. اما گره قصه هنوز باز نشده و کسی نمی داند در این زمستان سخت با کدام علوفه باید قاشقا را به بهار رساند؟ جلال عاقبت همان کاری را می کند که شنیده است خیرالله با اسبش کرده است. قاشقا را به کوه می برد و رها می کند.
اما این پایان به ظاهر تلخ برای جلال و اسبش، یک روزنه باریک امید هم دارد؛ می گویند آنهایی که برای شکار به کوه می رفتند، صدای شیهه اسب را از دور شنیده اند. این یعنی که قاشقا می تواند از پرتگاهی سقوط نکند و خوراک گرگ ها هم نشود. می تواند درآن کو ه های بلند بماند و از زیر زمین یخ زده چیزی برای خوردن پیدا کند و بهار را ببیند. فصل انتهایی داستان که به وداع جلال با قاشقا در دامنه قله های پربرف سبلان می پردازد، یکی از درخشان ترین و شاعرانه ترین بخش های کتاب است. فصلی که احساس درد و تنهایی را در چشمهای جلال و اسبش به شکلی هنرمندانه تصویر می کند.