شاید یکی از نشانه های گذر از دوران کودکی، پایان یافتن گفت وگو های ما با اشیاء و پدیده های بیجان باشد. منطق و عقل کم کم ارتباط ما با همه چیز را تحت سیطره خود می گیرد و تخیل آرام آرام به گوشه ای پرتاب می شود. اما برای ارتباط با کودکان، باید دوباره به همان حال و هوا و همان زبان بازگشت؛ زبان و تخیلی که درتمام اشعار کتاب «مورچه زحمت کش است» می توان ردی از آن پیدا کرد. غلامرضا بکتاش دراین کتاب ساده ترین و روزمره ترین پدیده های زندگی را از دریچه نگاه کودکان می بینند. او از مورچه هایی حرف می زند که مثل مهندسانی بی هیچ نقشه خانه شان را دقیق و منظم می سازند یا مثل کشاورزانی زحمتکش انبارهای لانه شان را از اندوخته های خود پر می کنند.
درشعری، کودک قهرمان کتاب، در تخیل خود اعضای صورتش را مثل آیه هایی کوتاه و بلند می بیند و درشعری دیگر ماه را نان تازه ای که خدا در شبی سیاه می پزد. رابطه کودک کتاب با پدیده های پیرامونش، رابطه ای آمیخته با قصه و روایت است. او حتی از پرنده ای که در قفسِ باز، خیال پریدن ندارد قصه ای می سازد و از آرزوهای جوانه و صخره و قطره های آب می گوید. کتاب با رابطه عاطفی کودک و پدرش به پایان می رسد، رابطه ای که آن هم از تخیل خالی نیست، چراکه پدر بودن در ذهن کودکان همیشه نقشی افسانه ای و قهرمانانه است.