خرس به شتر نگاه کرد. شتر ساکت بود. خرس ترسید شتر حرفی بزند و همه چیز را خراب کند. او با خود فکر کرد: خوب است حالا که فرصتی به دست آمده، گناه را به گردن شتر بیندازمم و خود را راحت کنم. با این فکر به شیر گفت: «قربان، به نظر می رسد که کسی درباره ی شما فکر بدی کرده است که این حرف ها را می زنید؛ وگرنه همه می دانند که شما آن قدر مهربان هستید که حتی آزارتان به مورچه هم نمی رسد.»