روزها پشت هم می گذشتند. در مدرسه و محل، حال و روز خاصی برقرار بود. بچه ها جدی شده بودند. ستاره های سینما و فوتبالیست های مشهور از یاد رفته بودند و خبرهای داغ و حسرت برانگیزشان، مثل آشغال های جوی هر روز همراه فاضلاب می رفت. احساس می کردیم خارج از حد و توان سن و سالمان قدم می زدیم. انگارهمه مجبور بودند بزرگ شوند. اگر کسی به سرگرمی های قبل علاقه نشان می داد، به نظر خیلی بچه می آمد. یکی مثل بهرام یک شبه نان آور خانواده شده بود و یکی مثل حمید زاغ، تمام انرژی و شیطنت و بازیگوشی اش را فرو خورده و به بچه بزرگی تبدیل شده بود که به همه چیز اعتراض می کرد.