دیر وقتِ شب، صدایی، پدر را از خواب بیدار کرد. پل معلق، انگار که موجود سنگینی، با احتیاط، از روی آن رد بشود، غِژغِژ، صدا می کرد. پدر تفنگش را برداشت و از چادرش بیرون رفت. زیر نور ضعیف ستاره ها، ببر درشت هیکلی را روی پل دید. شاید پدر صدایی ایجاد کرد یا ببر متوجه تفنگ او شد. ببر سرش را مستقیم بالا آورد. خره ای کشید و با دو جست بلند، در جنگل ناپدید شد. (صفحه 55)