موضوع رمان درباره پسری به نام اسماعیل است که به لکنت زبان و کمررویی دچار است و در خانواده ای فقیر زندگی می کند. اسماعیل مشغول کار در یک باغ انار می شود. صاحب این باغ که او را حاجی صدا می زند صاحب پسری است به اسم رضا که کم کم با هم دوست می شوند.رضا مبتلا به سرطان خون است و تحت شیمی درمانی قرار دارد. پدر و مادر رضا با هم اختلاف عقیده دارند ،پدر رضا شخصیتی کاملا معتقد و مذهبی و مادر برعکس اوست. رضا در مشاجرات پدر و مادرش گاه جانب پدر و گاه جانب مادر را می گیرد. پدر اسم او را در شناسنامه رضا گذاشته و مادر اورا آیدین صدا می زند. رضا با اینکه بیمار است و سرطان دارد اما این مسئله را به روی خود نمی آورد و غرور عجیبی دارد و کاملا در برابر حوادثی که با آنها رو برو است با شجاعت برخورد می کند. اسماعیل پس از آشنایی با رضا تحت تاثیر شخصیت او قرار می گیرد.پدر و مادر رضا پس از مدتی از هم جدا می شوند و رضا می میرد.اما مرگ رضا باعث می شود ....»
این رمان در پی این است که نشان دهد مرگ همیشه یک اتفاق نا خوشایند و ناراحت کننده و خشن نیست و می تواند باعث عبرت شود و نتیجه مثبت داشته باشد.