●دسته بندی: فرهنگ پایداری انقلاب اسلامی
●ناشر: روایت فتح
●نویسنده: فرهاد خضری
●سال نشر: 1393
●تعداد صفحات: 303
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
صدام حسین باز کُردهای عراقی را آواره ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت.
می گوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زن های آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور می شی؟»
اینجا مریوان است، 14 فروردین سال 70، چند روزی بعد از به دنیا آمدن فاطمه و عید دیدنی های آشنایان و تنهاییِ دوباره تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان.
می گویی «دلت می آد این بچه شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟»
می گوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا. اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی».
شادی و هراس به دلت چنگ می زند و نمی دانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچه ها و حریم این شهر دور می شوی. اولین بار است که پابه پای سعید جایی می روی که با او بودنش تمام سختی ها و تلخی ها را برای تو شیرین خواهد کرد.
می گویی، «گیرم که بچه ها رو گذاشتم پیش همسایه. آخه من بلد نیستم باید چی کار کنم».
می گوید: «بلدی نمی خواد که. خودم یادت می دم».
می گویی؛ «نه... نه... منظورم این نیست که بلد نیستم. منظورم اینه که مطمئنی اونجا برای زنی با حال و روز من امنه؟»
می گوید: «مطمئن نیستم، ولی مرد که هستم. بهت قول مردونه میدم نزارم هیچ خطری اونجا تهدیدت کنه».
دردت فقط این چیزها نیست.
می گویی؛ «پیش خودت نمی گی شاید اونجا کم بیارم؟ شاید گریه ام بگیره؟ شاید حرف نا مربوط بزنم؟ شاید یه چیزی از یه کسی ببینم نتونم مثل تو طاقت بیارم، بزنم همه کاسه کوزه ها رو سر تو یا هر کس دیگه ای بشکنم؟»
می گوید: «تو دل بده و بیا ، همه این هایی رو که گفتی گردن من».
می گویی؛ «راستش رو بگو، سعید. یعنی الآن توی تموم این مریوان یه زن پیدا نمی شه که پاشه بیاد اونجا بهتون کمک کنه؟»
می گوید: «هستنش که هست. منتها من وقتش رو ندارم پِی یه مطمئنش بگردم. بعد هم اینکه اگه تو بیای، دل بعضی ها قرص می شه، پا می شن با جون و دل می آن»
نفس راحت را با لبخند می کشی و قرص و محکم می گویی «پس می آم. بهت قول زنونه می دم و می آم».