کتاب وحشت در شب، نوشته ژیل تیبو است و با ترجمه مهدی ضرغامیان و تصویرگری لوییز آندره لالیبرته در انتشارات محراب قلم منتشر شده است. وحشت در شب جلد 8 از مجموعه کتاب های نوئمی است.
وحشت در شب داستان دختری پرحرف و دوست داشتنی به نام نوئمی است. او با وجود سن کمش بهترین دوستش پیرزنی مهربان به نام خانم لومباگو است، پیرزنی که نوئمی مادربزرگ صدایش می کند.
نوئمی بعد از پشت سر گذاشتن یک روز معمولی و کسل کننده به رختخواب می رود، اما هنوز خوابش نبرده که صداهای عجیب و غریبی به گوشش می رسد، صداهایی شبیه به صدای جادوگران، او تا به حال انقدر نترسیده اما حالا باید فکری کند تا از شر جادوگرها خلاص شود پس خیلی زود دست به کار می شود اما…
گزیده کتاب
کوسن های روی مبل ها را سر جایشان گذاشتیم. بعد چیپس هایی را که روی مبل و این طرف و آن طرف ریخته بود، جمع کردیم. مامان بزرگ نشست. کنارش نشستم تا مواظبش باشم خیلی نترسد.
مامان بزرگ من را محکم به خودش چسباند. چهارچشمی به صفحه ی تلویزیون چشم دوختیم و با هر مرتبه بلند شدن و تند شدن موسیقی از جا می پریدیم. چیپس هایی را که جمع کرده بودیم، خوردیم. قرچ قروچ چیپس می خوردیم. در اوج خوشی بودم و در عین حال در اوج ترس و وحشت. پرسیدم: «مامان بزرگ، در خانه را قفل کرده اید؟»
چنان محو تماشای تلویزیون شده بود که جوابم را نداد. خیال کردم که ده دوازده تا جادوگر، پنهانی، آمده اند توی خانه. بعد، مطمئن شدم که چند صد تا جادوگر بالای سر خانه مان پرواز می کنند و هزارها جادوگر دیگر در چهارگوشه ی دنیا هستند. دوباره پرسیدم: «در را درست و حسابی قفل کرده اید؟»
-هان… آره… فکر کنم… آره… شاید…
-فکر کنم؟… مامان بزرگ، فکر کنم که جواب نیست!
-خودت برو ببین!
هه! انگار دنیا به آخر رسیده که بخواهم از روی این مبل بلند شوم و بروم؛ البته منظورم فیلم بود که به آخر رسیده نه دنیا! اصلا دلم نمی خواست جلوی در، یکی از این جادوگرهای بی ریخت را ببینم. آن قدرها خل و چل نبودم که به استقبال آن ها بروم.
-نه، خودتان بروید! جایتان را نگه می دارم…
-پاشو خودت برو…
مهلت یکدندگی بیش تر را پیدا نکردیم، چون اسکلت ترسناکی وسط قبرستان راه افتاد. نور ماه روی سنگ قبرها افتاد. البته من که نمی ترسیدم… اصلا نمی ترسیدم… آخه فیلم سینمایی بود و این صحنه ها جزو حقه های سینمایی محسوب می شد. به این ها جلوه های ویژه می گفتند. ولی من از تصورها و تخیلات خودم بیش تر می ترسیدم. می ترسیدم که اسکلت صفحه های تلویزیون را خرد کند و بیاید روی کف سالن خانه مان معلق بزند.