کتاب جایی که خیابان ها نام داشت، نوشته رنده عبدالفتاح است و با ترجمه مجتبی ساقینی در انتشارات آرما منتشر شده است. این کتاب درباره داستان مقاومت مردم فلسطین است.
«من قدس را از دست دادم حیات. غم و اندوه به گلویم چنگ انداخته. همه اش روستا و خانه ام که از سنگ آهک ساخته شده بود، جلو چشمم است. همه اش رادیویی را که پدربزرگت از بازار قدیمی شهر خرید می بینم. رادیو را توی آشپزخانه گذاشته بودم. پنجره های قوس داری که رو به تپه ها باز می شد جلوی چشمم است. هر پنجره چارچوبی سنگی داشت. می توانم بوی درخت های یاس و بادامِ باغم را حس کنم و درختان زیتونی را که میوه اش چیده شده به یاد بیاورم... شش مایل بیشتر با قدس فاصله ندارم ولی نمی توانم به آنجا بروم. هیچ وقت مکانی را که توی آن به دنیا آمدم و خانه ای را که با لباس عروس واردش شدم نخواهم دید. درختانِ زیتونم حیات! چقدر دلم برایشان تنگ شده!... » این حرف ها دلتنگی های مادربزرگی است که برای نوه اش - حیات - بازگو می شود و باعث می شود این دختر نوجوان یک روز تصمیم بگیرد برای آوردن کمی خاک از زمین های اجدادیشان به فلسطین اشغالی برود.
گزیده کتاب
بیت لحم، کرانۀ باختری، 2004
ساعت شش و نیم صبح بـود. جستی زدم و از تختخواب پایین آمـدم. به صورتم، که از شدت گرما سر خ شده بود، آب سرد زدم. پنکه در طول شب خاموش شده بود. شاید بیبی زینبم آن را خاموش کرده بود؛ او حتی در شبهای خفه و گرمِ تابستان هم با یک ملافۀ کلفت خودش را میپوشاند و میخوابید. مسواک خواهرم را که در طول چند هفتۀ گذشته با هم در آن شریک بودیم برداشتم.
شب گذشته، وقتی حکومت نظامی لغو شد، ذهنِ مادر آشفته بود و نتوانستم یک مسواک دیگر دست و پا کنم. چون اجازه داشتیم به مدت دو ساعت خانههامان را ترک کنیم بهسرعت به سمت مغازه ابویوسف رفتیم. با حساب و کتابی که بابا کرده بود فقط یک ساعت و ربع وقت داشتیم تا همه چیزمان را بخریم و بعد با ماشین به خانه برگردیم. بیبی زینبم هم میخواست با ما بیاید ولی دیگر هشتاد و شش سالش بود و به اندازۀ پخش کامل اخبار شبکۀ الجزیره طول میکشید تا از صندلیاش به دستشویی برسد. با این وجود چطور دو ساعت کفایت میکرد وسایل مورد نیازش را بخرد؟