155,000
تومان
10 ٪
139,500
تومان
افزودن به سبد خرید

نگهبان قوچ های وحشی

دسته بندی: کودکان و نوجوانان

ناشر: عهد مانا

نویسنده: نیکلاس کلاشینکف

سال نشر: 1400

تعداد صفحات: 159

1دیدگاه
/
2
امتیاز
1
نفر
5 از 5
فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

کتاب نگهبان قوچ های وحشی اثر نیکلاس کلاشینکف با ترجمه مجید عمیق توسط نشر عهد مانا به چاپ رسیده است. نگهبان قوچ‌های وحشی داستانی پر عاطفه است که نوجوانان ایرانی می‌توانند با آن ارتباط خوبی برقرار کنند.

داستان، روایت‌گر انسانیت و گریز از تنهایی شخصیتی است که در اوایل زندگی همسر و فرزندش را از دست می‌دهد. از طرفی مردم قبیله‌اش، به بهانه‌ی اینکه «تورگن» (قهرمان داستان) با شیاطین در ارتباط است با او قطع رابطه می‌کنند و این بر تنهایی تورگن اضافه می‌کند. در ادامه تورگن که روحیه‌ لطیف و مهربانی دارد، با دیدن گله‌ای از قوچ‌ها که برای چرا، به محدوده خانه تورگن آمده بودند، خود را مأمور خدمت به آن‌ها می‌کند و…

در کتاب نگهبان قوچ های وحشی، شناخته‌شده جهانی، که برنده‌ جایزه‌ نیوبری نیز شده است، نویسنده بدون ادعای دینی‌نویسی، معنویت پنهانی به وجود آورده که به‌نوعی استمرار راه معنوی و کمال‌جویانه و انسانی است و یکی از نشانه‌های آن در نداهای غیبی که در خواب‌های تورگن به او می‌رسد، دیده می‌شود.

گزیده کتاب

آن روز عصر، تورگن هنگام بازگشت به خانه، با فکر کردن به حرف‌هایی که از مارفا شنیده بود بسیار آشفته شد و با خود گفت: «من از شنیدن این حرف‌های احمقانه‌ای که پشت سرم زده‌اند هیچ هراسی ندارم؛ امّا اگر یکی حماقت کرد و از تپه بالا آمد تا بره را بکشد، آن وقت چه؟ تا زمانی که این بره با من است، خطر تهدیدش می‌کند. باید هرچه زودتر آن را نزد خانواده‌اش برگردانم. حداقل در کوهستان امنیت جانی دارد.»

از آن‌جایی که بره به تورگن انس گرفته بود و لحظه‌ای از کنارش دور نمی‌شد، گرفتن چنین تصمیمی تورگن را بسیار غمگین کرد. او ته دلش گفت: «چقدر عجیب است! یک حیوان وحشی معنی محبّت و دوستی را می‌فهمد؛ امّا آن‌ها که باید عاقل‌تر باشند، این موضوع را درک نمی‌کنند.»

شب، تورگن تا مدّتی طولانی خوابش نبرد و مدام در رختخواب غلت می‌زد و به روزهایی که پیش‌رو داشت و دوباره باید تنها می‌شد فکر می‌کرد. سرانجام چشمانش سنگینی کردند و پیش از خواب زیر لب دعا کرد: «خدایا، به من کمک کن ... به من کمک کن. به راهنمایی‌های تو نیازمندم.»

تورگن خواب دید که باران می‌بارید و آسمان برق می‌زد. در آن هوای طوفانی، از کلبه‌اش بیرون دوید و فریادزنان از خداوند کمک خواست و بعد دوباره به کلبه‌اش برگشت و دراز کشید. هنوز چشم‌هایش را نبسته بود که یکی در زد. تورگن جواب داد: «بیایید داخل.» در باز شد و پیرمردی با موهای خاکستری وارد شد. او بسیار شبیه تورگن بود و یک کوله‌پشتی بر پشت و یک عصا در دست داشت.

پیرمرد سرش را به نشانهٔ احترام پایین آورد و گفت: «متشکرم. باران می‌بارد و خسته‌ام. من جایی بسیار دورتر از این‌جا زندگی می‌کنم.»

تورگن از همنشینی با یک مهمان بسیار خوشحال شد و از او خواست نزدیک‌تر بیاید و کنار اجاق آتش بنشیند و استراحت کند. بعد به او گفت: «حتماً گرسنه هستید. همین الآن چیزی برایتان آماده می‌کنم تا بخورید.» سپس او نگاهی به صورت مهمان غریبه انداخت و به حرف‌هایش ادامه داد: «چرا در این هوای بارانی و با این سن‌وسالی که دارید به کوهستان آمده‌اید. شما دیگر برای این کار جوان نیستید. کلبه‌ام را می‌بیند؟ من این‌جا تنها زندگی می‌کنم؛ فقط یک بره همنشین من است؛ امّا باید آن را پیش خانواده‌اش برگردانم. دلتان نمی‌خواهد این‌جا را مثل خانهٔ خودتان بدانید و پیش من بمانید؟»

وقتی بره از خواب بیدار شد و یک‌باره از گوشهٔ کلبه جست‌کنان به طرف مهمان غریبه آمد، تورگن تعجّب نکرد. بره سرش را روی زانوی او گذاشت. مهمان غریبه آن را نوازش کرد و گفت: «تو پسر خیلی خوبی هستی و خدا را شکر که دست چنین مرد مهربانی افتاده‌ای.»

اطلاعات کتاب

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام