کتاب باغ وحش در خانه اثری است از ژیل تیبو به ترجمه مهدی ضرغامیان در انتشارات محراب قلم منتشر شده است. باغ وحش در خانه، جلد 7 از مجموعه کتاب های نوئمی است.
داستان دختری پرحرف و دوست داشتنی به نام نوئمی که با وجود سن کمش بهترین دوستش پیرزنی مهربان به نام خانم لومباگو است، پیرزنی که نوئمی مادربزرگ صدایش می کند.
وقتی که نوئمی زیرپله های خانه شان چند بچه گربه و مادرشان را پیدا می کند و بالاخره بعد از کلی دردسر می تواند آن ها را همان جا نگه دارد این فکر به ذهنش می رسد که چرا باغ وحش خودش را نداشته باشد و با کلی حیوان جورواجور سر و کله نزند؛ اما این که کسی بخواهد یک باغ وحش داشته باشد برایش خیلی گران تمام می شود.
گزیده کتاب
دواندوان از مدرسه به خانه برگشتم. از راهپله بالا دویدم تا زودتر به خانهی مامانبزرگ ناز و خوشگل شگفتانگیزم برسم. یکدفعه از زیر چند پلهی اول صدایی شنیدم. فوری برگشتم پایین تا ببینم چه خبر است. چشمم به هیکل گندهی گربهای افتاد. بهپهلو خوابیده بود. چند تا گلولهی کرک مثل کرم ابریشم کنارش میخزیدند.
.
موقع شام، یکسره از گربه هایم حرف می زدم. می خواستم هزاران گربه داشته باشم. می توانستم صاحب سیرکی باشم که یک عالمه گربه در آن نمایش اجرا می کنند. این طوری بزرگ ترین پرورش دهنده ی گربه ی کره ی زمین می شدم. با سیرکم دورتادور زمین می گشتم و نمایش می دادم.
فکر و ذکرم شده بود گربه و از دهانم فقط کلمه ی گربه درمی آمد. با مامان بزرگ شروع کردم به گربه بازی با گربه؛ گفتم: «گربه ی گَرگَر به گرمابه رَوَد گَربه گُلزار، گربه ی گَربه کلام باقی بماند.»
سراغ فرهنگ لغتم رفتم و دنبال ضرب المثل هایی با کلمه ی گربه گشتم. همین طور گربه گربه می کردم که مامان بزرگ گفت: «بس کن، نوئمی! سرم را بردی!»
-معذرت می خواهم، مامان بزرگ. پس من می روم پایین با گربه هایم بازی کنم.
همین که روی بالکن رفتم، جمعیت کنجکاو زیادی در پیاده رو دیدم که رو به روی پلکان بودند. در خیابان وانت سفیدی متوقف بود که روی آن با حروف بزرگ سیاه نوشته بود: ا. پ. ب. ج. دو مرد که پیراهن سفید بلند و دست کش های ضخیم پلاستیکی پوشیده بودند، طرف پلکان رفته و دولا شده بودند. مردم هم ایستاده بودند و آن ها را تماشا می کردند. تقریبا همه ی همسایه ها را می شناختم.
از پله ها پایین دویدم. یکی از مردهای سفید پوش فریاد کشید: «جلو نیا، بچه! مثل این که این گربه ها بیماری مسری دارند!»
توی زندگی ام اولین بار بود که نمی دانستم چه بکنم. اگر واقعیت را می گفتم، همه مسخره ام می کردند. اگر قبول می کردم که گربه ها مرض مسری دارند، مردها آن ها را به محل نگهداری از جانوران بیمار می بردند. اصلا دلم نمی خواست این طور بشود.
وسط پله ها ایستادم و فکر کردم… ولی هیچی به نظرم نرسید. یک مرتبه صدای مامان بزرگ از روی بالکن آمد: «نوئمی جان، آن کاغذها را بردار. گربه هایت دیگر مریض نیستند!»