120,000
تومان
10 ٪
108,000
تومان
افزودن به سبد خرید

مجموعه بیست و هفت در 27 - جلد پنجم: پیغام ماهی ها (سرگذشتنامه ی سردار شهید حسین همدانی)

دسته بندی: خاطرات، زندگینامه و سفرنامه

ناشر: مرکز مطالعات پژوهشی 27 بعثت (نشر 27)

نویسنده: گلعلی بابایی

سال نشر: 1394

تعداد صفحات: 512

7
امتیاز
1
نفر
5 از 5
فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

بخش اول این کتاب خاطرات شهید همدانی از بدو تولد تا شهریور 1364 است که خودش مصاحبه کرده است. یک بخش هم مربوط به سوریه است که از یک مصاحبه یک ساعته از زبان شهید همدانی است که داستان رفتن به سوریه و اتفاقات و شرایط سوریه را بازگو کرده است. فصل آخر کتاب هم مربوط به خاطره ای از همسرشان است که در دیدار آخر شهید رخ داده بود.

نویسنده بعد از هفتم شهید کار نوشتن کتاب را شروع کرد و سعی کرده بود که برای چهلم شهید یک کتاب 200 صفحه ای تولید کند تا ادای دینی به حاج حسین همدانی کرده باشد و اکنون یک کتاب 512 صفحه ای شده است. کتاب کاری سنگین و قابل اعتنا است که لحن این کتاب، لحن شهید حاج حسین همدانی است.

اتفاقاتی که این شهید از قبل از آغاز جنگ تحمیلی تا قبل از عملیات والفجر 8 با آن روبرو بوده در کتاب آمده است.

بخشی از اطلاعات این کتاب به صورت پرسش و پاسخ در کتاب «مهتاب خَیَّن» به قلم حسین بهزاد تا سوم خرداد 61، چاپ شده بود که مؤلف از این منبع استفاده کرده و به صورت «منِ راوی» تبدیل کرده و نوشته است. بخش دوم هم یک مصاحبه 40-30 ساعته بود که باز هم حسین بهزاد گرفته بود و قرار بود شهید همدانی تا پایان جنگ را بگوید که مجال فرصت نداده بود و این مصاحبه مانده بود و استفاده نشده بود و نویسنده از آنها هم استفاده کرده است.

گزیده کتاب

در بخشی از این کتاب به نقل از شهید همدانی آمده است: «نشسته بودم ردیف آخر صندلی های مینی بوس. به چهره های معصوم و خسته بچه ها نگاه می کردم. که عموما خنده بر لب خوابیده بودند. غرش خفه موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزه باد سردی، که پر فشار از لای منفذهای زهوار در رفته دور پنجره ها به داخل هجوم می آورد. تنها صدایی بود که در اتاقک مینی بوس شنیده می شد. محض دفع الوقت داشتم شعر «پیغام ماهی ها»ی مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه می کردم.

در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهی های تشنه یک حوض بی آب را ببرد برای خدا.

ماهی ها پیغامشان این است:

تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،

همت کن

و بگو ماهی ها، حوض شان بی آب است

آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب می خواندم، جایی که می گوید:

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولی ها من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت 10 صبح وارد شهر دزفول شدیم.»

اطلاعات کتاب

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام