هزاران سال پیش از این در سرزمینی دوردست پسر کوچکی زندگی می کرد. یک روز صبح پسرک روی زمین مرطوب بیشه، فانوس کهنه ای پیدا کرد. وقتی آن را روشن کرد، ناگهان دود و غبار غلیظی همه جا را پر کرد و به دنبال آن بلبل کوچکی از میان دود و غبار پر کشید. بلبل گفت: تو مرا آزاد کردی. پاداش تو این است که تا وقتی شعله این فانوس روشن است زندگی تو هم ادامه داشته باشد اما این فانوس در "شهر گل های خاکستری" تا سیصد سال روشن خواهد ماند. اگر به آنجا بروی می توانی تا سیصد سال زندگی کنی. پسرک فردای آن روز به جست و جوی شهر گلهای خاکستری به راه می افتد.