روزی مثل همه روزهای دیگه سال آقای پرتغال مدیر باغ وحش توی دفترش پشت میز لم داده بود و به نقشه های آینده اش فکر می کرد: «وای اگه بشه این باغ وحش رو بزرگ کنک، چی میشه؟! توش یه زمین اسکیت مزارم، وسطش بالن هوا می کنم. اون وقته که پول بیشتری گیرم می آد و می تونم یه باغ وحش دیگه هم درست کنم!»
در همین حال صدایی آرام و ضعیف، به گوشش رسید: -پیس پیس! هی! آقای پرتغال! آقای پرتغال! -چیه؟ کی بود؟ کی منو صدا زد؟ -هی، هی، منم، اینجا، این پایین. -کجا؟ تو کی هستی؟ کجایی؟ -این پایین، کنار پارچ، پیش لیوان، روی ظرف شکر!!! ...