در این کتاب پسرک نوجوانی به نام بایارد سارتوریس راوی داستان است که ماجرای زندگی خود و خانواده اش را در خلال جنگ داخلی شمال و جنوب امریکا تعریف می کند. داستانی است از سیاه پوستان امریکا و تحقیر و آزادسازیشان که تأثیرگذاری زیادی دارد. کتاب حاضر روایت انسان هایی است که حتی در عین شکست همچنان تسخیرناپذیرند.
گزیده کتاب
«آن روز بعداز ظهر مانند این بود که ما هیچ وقت نمی توانستیم رودخانه را پر کنیم، زمین را انقدر که باید مرطوب کنیم. چون سه هفته بود که شبنم هم نیامده بود. اما بالاخره به قدر کافی نم برداشت، دست کم آن قدر که باید رنگ نم به خود گرفت ،که ما توانستیم شروع به تقلید عملیات جنگی کنیم. تازه می خواستیم شروع کنیم. آن وقت ناگهان لوش را دیدیم که آن جا ایستاده بود وما را نگاه می کرد...»