پدر که پا به اتاق می گذارد، سرما هم می آید. امید زود در را می بندد. الهه شعله بخاری را زیاد می کند. پدر گرم که می شود، دکمه های کتش را باز می کند. کلاهش را از سر می گیرد. شال گردنش را از روی گردن می کشد. از توی جیبِ کتش، دو دفتر و دو پاک کن در می آورد. مادر به اتاق می آید. بچه ها را در آغوش پدر می بیند و می خندد. باز برف می بارد و روی دسته شکسته پارو برف می نشیند...